زن ومرد لباس سفيد پوشيده بودن كه چه كار خوبي بود. خدا كنه قلب آدم هم همون رنگي باشه، البته نه واسه دو يا سه ساعت مراسم ،بلكه واسه هفته ها و ماهها و سالها. ما هم كه با شلوار لي رفته بوديم از همون اول تابلو بوديم. يك آقايي دست ما رو گرفت و برد تو يك رديف نشوند . رديفاش پنج نفري بود . وقتي نشستم هي به من اصرار كرد كه پنج سانتيمتر و شايدم كمتر جلوتر بشينم . يك خرده وول خوردم رفتم جلو و برگشت و گفت يك خرده جلوتر . ما هم بيشتر ووليديم و رفتيم جلو. حالا پنج سانتيمتر چه توفيري تو اصل ماجرا مي كرد الله واعلم
بعدش افطار مفصلي آوردن . نون و پنير و سبزي. آش، كه فكر كنم شله قلم كار بود، با جوجه كباب. جالب اين بود كه قاشق و چنگال و كارد رو با يك روبان بنفش بهمراه يك گل مصنوعي به هم بسته بودند . ما هم اولش خواستيم كلاس بزاريم وروبان رو با دست بازكنيم ولي هر چي زور زديم نشد ، بعدش هم هر چقدر خواستيم با ملايمت قاشق را بكشيم بيرون نمي اومد ، آخرش وحشيانه قاشق را درآورديم .. انصافاً غذاي خوبي بود جاي شما خالي
نميشه زود قضاوت كرد چون زمان مي خواد . ولي در كل من تو اين چند وقت فهميدم كه چقدر فقر فرهنگي تو اينجا زياده و چقدر مردم طالب مسائل معنوي هستن. البته طبيعي هم هست. وقتي مسائل مادي آدم حل باشه طبعاً ملت ياد اون دنياشون ميفتن