Thursday, November 16, 2006

فقر


خانم زاهدي عكس بالا رو واسه من فرستادن كه واقعاً قشنگه و منو برد به زمانهاي قديم. حيفم اومد كه اين شعر پابلو نرودا را با اين عكس همراه نكنم كه فكر كنم اين عكس را واسه اين شعر كشيدن يا اين شعر رو واسه اين عكس سرودن
.
تو نمي خواهي
!تو ترسيده اي از فقر
.
تو نمي خواهي
قدم در خيابان بگذاري با كفش هاي كهنه
و به خانه بازگردي با همان پيراهن
.
!محبوب من
ما آنگونه كه ثروتمندان مي گويند
نگون بختي را دوست نداريم
.
،ما آنرا
چون دندان پوسيده
كه تا به امروز زخم بر قلب انسان زده
مي كنيم و بيرون مي افكنيم
.
اما نمي خواهم وحشت كني
اگر به خاطر من فقر به كلبه تو بيايد
اگر فقر كفش بلورين تو را با خود ببرد، بگذار همه چيز را با خود ببرد
اما خنده ات را نه كه نان زندگاني است
.
اگر نمي تواني اجاره را بپردازي
با قلبي پر غرور به دنبال كار برو
و بياد داشته باش ، عشق من! كه من با توام
.
ما با همديگر بزرگترين ثروتي هستيم كه بر روي زمين انباشته است
.
هوا را از من بگير
خنده را نه
كه نان زندگاني است

1 comment:

Unknown said...

با این شعر یاد حرف کافکا افتادم که ثروت یک چیزی نسبی است،این پیراهن تن هم یک ثروت هست ولی بعضی ها جمع کردن ثروت را هدف زندگی قرار دادند نصف عمر را در بدست اوردن ان صرف میکنند و نیم دیگر را برای نگهداری ان.بعضی ها با داشتن هزارها باز فقیر هستند.ولی ادم خوشبخت کسی هست که نیمه تاریک زندگیش رو نمیبینه.