من عاشق داستان كوتاه كوتاهم . اينو چند سال پيش نوشتم . گفتم بزارم اينجا بخونيد تا با فضاي ذهني آدمايي كه تو ايران زندگي ميكنن آشنا شين
گریه نکن، نخند و فقط بيندیش." اين جمله اسپینوزا سعید رو ول نمیکرد. از وقتی که این جمله رو شنیده بود انگار تو دلش رخت می شستن و همش در حال فکر کردن بود. دیگه همه حرفارو دست و پا بسته قبول نمیکرد. یه خورده فکر و بعدش نشخوار افکار؛ در آخر هم به تناقض عجیبی می رسید و یهو وحشت سر تاپاشو فرا می گرفت و سئوالاتی بی پاسخ که مدام پشت سر هم تو ذهنش نقش می بست
مثه روزهای دیگه صبح که از خونه بیرون اومد به درخت سلامی کرد و درخت نیز مثه همیشه بدون هیچ عکس العملی مستقیم به چشماش خیره شد. " واسه چی درختا نمی تونن خودکشی کنن؟" این سئوالی بود که سعید پس از شنیدن اون جمله لعنتی اسپینوزا هر روز از درخت می پرسید و درخت هم واسه جواب دادن ناز می کرد و طفره می رفت
.
اونور خیابون نگاه سعید به پیرزنی افتاد که با یه دست زنبیلی پر از میوه های رنگارنگ و نه چندان مرغوب رو از سنگینی خش خش کنان به زمین می کشید و با دست دیگه اش، کپه ای از نونای لواش رو زیر بغل زده بود . بیچاره پیرزن با این حال و روزِش دو لبه چادرشو سفت به دندون گرفته بود. سعید یهو تو ذهنش روزای تازه عروسی پیرزن رو تصور کرد که با همین دندونا ،البته نه مصنوعیش، لبای مرد ایده آلشو محکم ولی نه گزنده گاز می گرفت. اما حالا همین دندونا ،شاید از خوف افتادن تو آتیش جهنم و یا بخاطر ترس از حرف در آوردن همسایه ها، آنچنان چادر رو بلعیده بودند که اگه می چلوندیش به اندازه یه قاشق چایی خوری عصاره آب دهن ازش می گرفتی. سعید پیرزن رو می شناخت . اون از شرم و واسه حفظ آبروش صبحای زود به میدون میوه و تره بار می رفت و میوهای لک دار مغازه ها رو با قیمت ارزون می خرید و گاهی هم ،بدور از چشم دیگرون، از میان ته مونده های میوه هایی که دور می ریختن ، اونایی که قابل استفاده بود رو سوا میکرد و به خونه می آورد
سعید بسمت پیرزن رفت، سلامی کرد و زنبیلو و نونا رو از دستش گرفت. پیرزن زود با یه دستش چادروشو جمع و جور کرد و با دست دیگش موهای حنا گذاشتشو زیر روسری سیاهش مخفی کرد . برای سعید بار زیاد سنگینی نبود و وقتی که به دم خونه پیرزن رسید، دعای " الهی عاقبت به خیر شی " بدرقه ادامه راه سعید شد. سعید هم مثه دفعه های پیش به جمله عاقبت به خیر شدن پیرزن اندیشید. بعدش این فکر از ذهنش گذشت که اگه واقعیت رو بهش بگه که تو قرآن اومده زنی که از زیبایی بیفته نیازی به پوشوندن موهاش نداره با چه عکس العملی از جانب پیرزن مواجه می شه. یه بار سعید وقتی که حاج خانوم با یه دست محسن، داداش کوچیکشو بغل کرده بود و با دست دیگه اش چادرشو سفت گرفته بود بهش گفته بود که تو هیچ جای اسلام نیومده که دست یه زن باید اسیرِ گرفتن چادر باشه و عملاٌ از کار بیفته. و چشمتون روز بد نبینه که گفتن همانا و قهر یک ماهه حاج خانوم نیز همان
سعید به این افکار شیطانی لعنتی فرستاد و قدم زنان به سمت ایستگاه مترو براه افتاد. وقتی که سوار مترو شد انبوهی از زنا و مردا تو هم می لولیدن و هر کدومشون سعی می کردن تا فضایی را مال خود کنن تا راحت باشن. البته بعضی از مردای بدجنس هم بدشون نمیومد از آب گل آلود ماهی بگیرن و از روی چادر یا مانتو واسه چند لحظه هم که شده به تن عرق کرده خانوما بچسبن تا دق و دلی نبود جمشید سابق و بوستان رازی کنونی رو سر زنا و دخترای بدبخت تو مترو در بیارن. یهو سعید یاد یکی از داستانای کازانتزاکیس افتاد که توش یه کشیش در مراسم به خاک سپاری یه فاحشه شرکت میکنه و وقتی که اهالی روستا به این کار اعتراض می کنن کشیش در جوابشون میگه که ما باید به این زن احترام بزاریم چون اگه اون نبود خواهرا و مادرای ما از دست مردا در امان نبودن. سعید استغفرالهی فرستاد و از خیر فکر کردن به این موضوع گذشت
بعد نگاهش به دختر وپسری افتاد که گوشه ای از قطار گرم صحبت و گپ زدن بودن. از تو چشمای اونا برق عشقی بیرون میزد و اونقدر غرق خوشی بودن که سعید از دیدن اونا غبطه به کارهای نکرده جوونیش خورد و بعد ناگهان به کلمه ارتباط اندیشید.بنظرش می اومد که اون تو قطار تنها کسیه که هیچکس به سمتش نمیاد! و به چرایی ارتباط نداشتنش با جامعه فکر کرد و به این نتیجه رسید وقتی که شنودی در مقابل گفتن وجود نداشته باشه بطور منطقی یه جای کار می لنگه و ارتباطی نیز وجود نداره. تو همین حالی که این فکرا از ذهنش می گذشت صدای خنده اون دو تا جوون توجه ها رو به خودش جلب کرد. بعدش یهو یه مرد ریشو، خپل و با پیشونی ورقلمبیده راهشو از میون جمعیتی که سرپا واستاده بودن وا کرد و به سمت دختر و پسر رفت. وقتی که بهشون رسید بدون اینکه به دختره نگاهی بکنه با دست چپش، شروع کرد انگشتر عقیق دست راستشو به بازی گرفتن و با قیافه ای تهدید آمیز حرفایی رو به پسر گفت. پسر هیچ جوابی نداد و فقط شنید. چند لحظه بعد، چهره پسر و دختر مثه یه تیکه کاغذ که از دهن گاو درآورده باشن مچاله شد
سعید وقتی که به ایستگاه هفت تیر رسید از قطار پیاده شد و نمونه عینی و نه آزمایشگاهی فرضیه ارتباطش را در رفتار مرد ریشو مشاهده کرد. هنگامی که از پله های ایستگاه بالا می اومد از خودش پرسید : مگه نمی گن محدوده آزادی آدما تا اونجاست که محدوده آزادی دیگری شروع بشه، خب، واقعاٌ محدوده آزادی اون دخترو پسره تا کجا بود ؟ حتماٌ واسه پسره در شرایط کنونی تعریف آزادی برابر بود با یک بعلاوه آنچه گفته نشده! و باز اندیشید و تو یه لحظه به دریافت شگفت آوری رسید که زندگی وسط آدمایی که با اونا یه زبون مشترک داره ولی در عین حال هیچ زبون مشترکی با اونا نداره چقدر سخته! اصلاٌ متکلم وحده بودن در زمانی جذابیت داره که مخاطبی وجود داشته باشه و اگه مخاطبی نبود ......... یهو احساس تنهایی عجیبی بهش دست داد و یاد هبوط حضرت آدم افتاد. "من چه گناهی داشتم که بخاطر هوس یکی دیگه از بهشت رونده بشم؟"سئوال معترضه ای بود که سعید از خدا پرسید
چند قدمی نزدیک به اداره بود که گربه ای از درخت بالا رفت. سعید ایستاد و به بالا رفتن گربه از درخت اندیشید. ناگهان پرده ها از پیش چشماش کنار رفت و در زیر درخت، در یک لحظه به روشنگری رسید و زیر لب گفت: درختی از گربه پایین آمد
پا که به درب ورودی اداره گذاشت ساعت 30/8 دقیقه صبح بود . قبل از اینکه تو اتاقش بیاد به منشیش، سید کاظم ، گفت که همه قرارا رو لغو کنه . پشت میز کارش که نشست زیر لب ابیات پایانی شعر عروسک کوکی فروغ رو که هفته پیش واسه اولین بار خونده بود زمزمه کرد و براش کلی عجیب بنظر اومد که با یه بار خوندن، چطور اونو به یاد می آره
می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
" آه من بسیار خوشبختم"
بعد سرشو رو دستاش روی میز کارش گذاشت و چشماشو بست. دیگه نمی اندیشید و در فضای سبک عجیبی غوطه ور بود . چند ساعتی گذشت و ناگهان حضور دستی را روی شانه اش حس کرد : " حاجاقا از وقت نماز گذشته . نمازگزارا همه منتظر شمان که بیاین نماز رو اقامه کنین."
سعید از جا بلند شد و همچون پیرزن، عبایش را در دست راست و عمامه اش را در دست چپ به زیر بغل گرفت و از اداره بیرون اومد
1 comment:
این یکی فوق العاده بود !!! امروز کلی از شر و وراتو خوندم. امیدواره همیشه همینطور سبز ببینمت !
Post a Comment