Saturday, December 30, 2006
اعدام صدام
Friday, December 29, 2006
انرژي درماني
Wednesday, December 27, 2006
Food for Thought
Tuesday, December 26, 2006
رانندگي
Monday, December 25, 2006
ناصر عبدالهي
بفرما آش
امروز يكي از دوستان يك مطلب از پروفسور حسابي راجع به جهان سوم واسم فرستاد كه خيلي جالب بود .. اين مطلبشه
آخر ساعت درس ، يك دانشجوي دوره دكتراي نروژي سوالي مطرح كرد: استاد،شما كه از جهان سوم مي آييد،جهان سوم كجاست ؟؟ فقط چند دقيقه به آخر كلاس مانده بود.من در جواب مطلبي را في البداهه گفتم كه روز به روز بيشتر به آن اعتقاد پيدا مي كنم. به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جايي است كه هر كس بخواهد مملكتش را آباد كند،خانه اش خراب مي شود و هر كس كه بخواهد خانه اش آباد باشد بايد در تخريب مملكتش بكوشد
اين عكسي رو كه پايين ملاحظه مي فرماييد آش رشته اي هستش كه بنده بعد از هفت ماه اينجا خوردم... واقعاً خوشمزه بود و جاي شما خالي... دست همسر گرامي درد نكنه... ميدونم كشكش كمه ....رفتيم دنبال كشك متاسفانه گير نياورديم ... چيزي كه تو ايران فت و فراون بود.... اي جواني كجايي كه يادت بخير
Sunday, December 24, 2006
همكار جديد
.
به هر حال ضمن اعلام پشيباني كامل از اظهارات شخصي خودم درباره مطلبي كه در مورد وب لاگ بابك براش نوشته بودم، كه يهو سر از وب لاگش درآورد،اين رو بگم كه بخاطر نكته سنجي،شوخ طبعي و ظرافت نظر ،مثبت فكر كردن،ظرفيت بالاي انتقاد پذيري و كوشش شبانه روزيش ( كه در حد امكان آن لاين و يك تماس تلفني كوتاه كه پارسال باهم داشتيم) ازش بيخبر بيخبر نيستم، و اون رو تحسين ميكنم
.
دوم آنكه من با شخم زدن ميانه اي ندارم، ولي اگر لازم باشه براي تفهيم اتهام،در خدمتگزاري حاضرم و در هر صورت
سوم اينكه مطلب بابك نكات جالبي هم داشت ولي اعتراض من نه در اصل به سبك نگارش كه به سبك نگرش بابك و بسط واژه من درآوردي جهان سومي بود،كه در كنار واژگان كليشه اي ديگه مثل خليج عربي، تروريست، استكبار جهاني، محور شرارت، نقشه راه، شيطان بزرگ، حقوق بشر، و.... بنظر من واقعاٌ ريشش در اومده
.
اي ميل هاي من هم كه ظاهراً قراره سر از وب لاگ بابك در بياره ، با بيت معروف حافظ تموم ميكنم كه دقيقاً در اينجا مصداق پيدا ميكنه و هنوز هم كه هنوزه ترجمه اون بر سر در جامعه ملل در سوييس توجه توريست ها رو جلب ميكنه و مي ايستن و عكس ميگيرن
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند
Saturday, December 23, 2006
استاد
Salaam Babak,
You got some good points here but I think that on the whole :
2. U've clearly fallen for some very common cognitive errors, viz:
-Overgeneralization
-Dichotomous thinking
-"Shoulds", instead of "coulds" (very 'Catholic' & didactic indeed!)
-Unfair comparisons, &
-Emotional reasoning.
All the Best
Mirza Benvis
Friday, December 22, 2006
ناصر عبداللهي
اين خانم خوشگلي كه ملاحظه ميفرماييد اسمش تارا كانره و بيست و يك سالش هستش .ايشون ملكه زيبايي دو هزار و شش آمريكاست. چند روز پيش تو خبرا نشونش ميدادن كه داشت گريه ميكرد و اعتراف كرد كه معتاد به الكله و قرار شد بره يك مركز بازپروري تا ترك كنه. داشتن لقب ملكه زيبايي رو ازش ميگرفتن كه سرانجام بهش يك فرصت ديگه دادن كه عنوان رو نگه داره
وقتي داشت گريه ميكرد پيش خودم گفتم خدا ميليونها آدم دوست دارن جاي اين دختر باشن و ببين اين دختر چقدر غم تو دلش هست. واقعاً خوشبختي آدما به عنوان و شغل و پول و اين حرفا نيست . اون از پرنسس ديانا كه تو قصر زندگي ميكرد و شوهرش سوار بر اسب سفيد بود و آخر عاقبتش اون شد و اينم از ملكه زيبايي آمريكا
جالبي اين قصه ملكه زيبايي اينه كه مي خواستن عنوان رو به نفر دوم بدن.. امشب تو خبرا اومده بود كه عكساي پورنو نفر دوم هم تو اينترنت پخشه و عنوان نفر دوم ملكه زيبايي رو هم دارن ازش ميگيرن. عكسا رو ديدم.. والا روم نشد لينكش رو اينجا بزارم
واقعاً به هر چي كه داريم بايد شكر گزار باشيم. اگه تن سالم داريم و دل خوش همين بسه
Monday, December 18, 2006
Saturday, December 16, 2006
تغيير
Thursday, December 14, 2006
غم
Tuesday, December 12, 2006
جهان سوم
Monday, December 11, 2006
Saturday, December 09, 2006
درخت زندگي
Thursday, December 07, 2006
در حوالي بساط شيطان
Saturday, December 02, 2006
ناصر پلنگي
Thursday, November 30, 2006
عملگي
Wednesday, November 29, 2006
بهرام
اين آقايي كه عكسش رو ملاحظه مي فرماييد بهرامه كه دست بر قضا من شانس داشتم كه برادرشون باشم.ايشون هم انيماتوريست هستش و هم كاريكاتوريست. تو ايران آقا بهرام رو بخاطر انيميشن ميشناسن و تو دنيا واسه كاريكاتور. بي بي سي يه مصاحبه مفصل ازش كار كرده كه گفتم شايد دوست داشته باشين ببينين. پارتي بازي و اينا... نه بابا اولش نمي دونستن برادر منه ولي بعدش فهميدن.. اينجا رو كليك كنيد و حالشو ببريد. لينكش هم اينه
http://www.bbc.co.uk/persian/iran/story/2006/11/061130_shr-ba-gnext-cartoonist.shtml
Monday, November 27, 2006
Australian Idol
.
من تازگيا ديدم كه تو زمينه رقص هم همين زمينه فراهمه ...بنظرم كار خيلي جالبيه كه جوونا بطور مساوي ميتونن تو زمينه اي كه استعداد دارن معرفي شن... چيزي كه تو ايران ما اصلاً همچين چيزي نيست....... كلي جوونا تو زمينه هاي هنري و يا چيزاي ديگه استعداد دارن ولي هيچوقت نميتونن اونو نشون بدن و اينقدر اين استعدادا خاك ميخوره كه مي پوسه و از بين ميره
امسال يك ايرلندي شد بهترين و اين خيلي موضوع جالبيه كه يك كسي كه هنوز شهروند استراليا هم نيست ميشه صنم موسيقي استراليا........ اين موضوع نشون ميده كه چقدر آدماي اينجا بدون غرض يا پيشداوري راي ميدن... اگه همين مسابقه تو ايران بود و تو فينال يك طرف ايراني بود و طرف ديگه مثلاً مايكل جكسون بود ولي نه با مليت آمريكايي ولي افغاني ، عمراً اگه مايكل برنده مسابقه ميشد........ چرا؟ چون طرف مال كشور افغانستان هستش ....... ولي اينجا پاي فينال يك طرف ايرلندي بود طرف ديگه استراليايي ..... اينجا ايرلنديه توسط آراي مردم بهترين انتخاب شد...... اگه ايران بود همه خائن و وطن فروش بودن چون به يه خارجي راي دادن.
..
بهر حال اين آقاي دمين لي كه تا شش ماه پيش هيچكس نمي شناختش حالا دراي رحمت روش باز شد.. داشتم تو اينترنت نگاه مي كردم ديدم اسمش تو ويكي پديا هم رفته ...
.
اگرچه بنظرم استرالياييا بد سليقگي كردن كه اينو انتخاب كردن چون كساي ديگه بهتر از اون هم بودن.... مثل بابي كه يك ماه پيش از دور مسابقه رفت بيرون ......اون محشر بود و واقعاً سبك منحصربه فردي داشت.. از وقتي كه اون رفت بيرون من ديگه اين برنامه رو نگاه نكردم ... حتي ديشب هم كه فينال بود نديدم و عوضش رفتم يك پينگ پنگ توپ زدم
.
خواستيد خبراي مربوط به دمين لي را ببينيد يا راجع بهش بخونيد اينجا و اينجا رو كليك كنيد
Saturday, November 18, 2006
كجاي دنيا
Thursday, November 16, 2006
فقر
Wednesday, November 15, 2006
يوسف اسلام
خدا
Saturday, November 11, 2006
كلمه
.
تفاوت حيوان با انسان در كلام و كلمه است. و بسياري از ما از تاثير كلام بر ذهن ، جسم و روحممان مطلع نيستيم. " امروز رفتم بالاي يك درخت توت تو سيدني ،از اون درختاي توت زيبا. يك توت كندم گذاشتم تو دهنم... اووووم ..... ترش بود و خوشمزه .. .مزه اش مثل توتاي باغاي ونك بود ......از اونايي كه ترشي اش از جنس مزه لواشكهاي دماونده،از اون مزه هايي كه آدم دوست داره تمام روز تو دهنش بمونه ............"...شما با خوندن جمله قبل ناخود آگاه چند تا ايماژ تو ذهنتون نقش بست و بطور غير ارادي دهنتون آب افتاد. ديديد كلام چقدر رو بدن تاثير داره...... بخاطر همينه تو انجيل اومده كه كلمه خود خدا بود
.
نمي خوام بحث رو زياد پيچيده اش كنم ولي هر كلمه يك بسامدي هم داره . تركيب يكسري كلمات در كنار هم مي تونه به فواصل دور هم سفر كنه . چرا الم ، يس يا همون حروف مقطعه از رموز قرآن هستش؟ كلمه و كلام خيلي مهمه ....... بخاطر همين تاثيرش هستش كه دعا هاي يك سري آدما از سقف خونشون بالاتر نمي ره مال بعضيا تا آسمون هم ميرسه ... اصلاٌ بحث ذكر مسلمونا و مانترا هنديا هم بخاطر همينه .... اول با زبون بيان ميشه و بعد به تكرار، قلب اونو بيان ميكنه . هر نفسي كه فرو ميرود ممد حيات و بقيش رو هم كه ميدونيد
.
كلمه تاثيرات عجيب و غريبي رو آدما داره . بخاطر همينه كه تا تو حرف بزني كمتر كسي كارت داره ولي وقتي كه مي نويسي قضايا فرق ميكنه... چند وقت پيش من يك مطلبي رو مي خوندم راجع به تاثير كلمات روي آب . رو يك ليوان آب كلمه محبت رو نوشته بودن و بعد از چند روز از كريستالاي آب عكس گرفته بودند همشون خوشگل شده بودن و روي يك ليوان آب ديگه كلمه نفرت رو نوشته بودن و بعد از عكسبرداري ، كريستالا بد تركيب و بد ريخت شده بودن ... مقاله رو يه جا تو كامپيوترم گذاشتم هر كي خواست بگه تا پيداش كنم واسش بفرستم
.
بخاطر همين چيزاس كه شنيدن يك كلمه محبت آميزكله صبح، ما ها رو تا شب شارژ ميكنه و بهمين ترتيب خلقمون با شنيدن يك كلمه بد تا شب تلخ .
ماها بايد ياد بگيريم كه چه جوري با هم حرف بزنيم و هر چي كه به ذهنمون ميرسه رو به زبون نياريم... بخاطر همينه كه دو تا دهن خدا به ما نداده عوضش دو تا گوش داده.... دو بشنو و يكي بيش نگو... آدما اونجوري كه حرف ميزنن همونجوري هم فكر ميكنن . آدم حرفا رو بايد تو ذهنش قبل از حرف زدن نشخوار كنه ...... تا مرد سخن نگفته باشد عيب و هنرش نهفته باشد ....... تاثير كلمه رو آدم بحث خيلي عميقيه و ميشه كلي راجع به اون نوشت.... ماها خيلي خوبه كه به تقليد از خارجيا كه موقع انگليسي حرف زدن روزي
.
لطفاً چاك دهنتون روهم نكشيد و هر چي خواستيد نثار طرف كنيد...... سعي نكنيد كه كسي رو با حرفاتون بجــــــــــزونيد كه كار زياد مهمي نكرديد........ ساده ترين كارا تو اين دنيا خراب كردنه
.
خيلي فرقه بين دو جمله من بد هستم با من خوب نيستم اگرچه دوتاشون يك معني رو ميدن
Thursday, November 09, 2006
معاش
Sunday, November 05, 2006
غم و شادماني
Saturday, November 04, 2006
شعر شبانه
ببخشيد هي ميايد سر مي زنيد مي بينيد تو وبلاگ خبري نيست ........ راستش چند وقته نوشتنم نمي ياد ...مدتي اين وبلاگم تاخير شد .........اوه اوه شعر نوشتنم اومد ................. خزعبلات شاعرانه امشب رو بخونيد
يه خورده وول بخور الحق كه ماستي
همش نق ميزني دائم تو دعوا
به اين و اون پري بسكتباليستي ؟
نه پابندي به تهرون نه به سيدني
نه مسلم نه كريسچن،ماركسيستي؟
به اينجا اومدي از اونجا ميگي
يه خرده فكر بكن آخر كه هستي ؟
به هنگام اذان، دست در وضويي
همون شب به چه جيني وه چه ماستي
به دنبال يه دسته پول مفتي
عزيزم كار بكن چلاق كه نيستي
تو روم لبخند بر لبهات نشسته
به پشت سر زني خنجر دو دستي
همش حرفاي منفي نك و ناله
تو پشت پا زدن الحق كه بيستي
نه تركي نه بلوچي فارس نيستي
عزيز هموطن خيلي باحالي
زجا برخيز چون در خواب هستي
منم خوابم مياد رفتم بخسبم
عجب شعري نوشتم دستي دستي
Wednesday, November 01, 2006
روحانی
گریه نکن، نخند و فقط بيندیش." اين جمله اسپینوزا سعید رو ول نمیکرد. از وقتی که این جمله رو شنیده بود انگار تو دلش رخت می شستن و همش در حال فکر کردن بود. دیگه همه حرفارو دست و پا بسته قبول نمیکرد. یه خورده فکر و بعدش نشخوار افکار؛ در آخر هم به تناقض عجیبی می رسید و یهو وحشت سر تاپاشو فرا می گرفت و سئوالاتی بی پاسخ که مدام پشت سر هم تو ذهنش نقش می بست
مثه روزهای دیگه صبح که از خونه بیرون اومد به درخت سلامی کرد و درخت نیز مثه همیشه بدون هیچ عکس العملی مستقیم به چشماش خیره شد. " واسه چی درختا نمی تونن خودکشی کنن؟" این سئوالی بود که سعید پس از شنیدن اون جمله لعنتی اسپینوزا هر روز از درخت می پرسید و درخت هم واسه جواب دادن ناز می کرد و طفره می رفت
.
سعید بسمت پیرزن رفت، سلامی کرد و زنبیلو و نونا رو از دستش گرفت. پیرزن زود با یه دستش چادروشو جمع و جور کرد و با دست دیگش موهای حنا گذاشتشو زیر روسری سیاهش مخفی کرد . برای سعید بار زیاد سنگینی نبود و وقتی که به دم خونه پیرزن رسید، دعای " الهی عاقبت به خیر شی " بدرقه ادامه راه سعید شد. سعید هم مثه دفعه های پیش به جمله عاقبت به خیر شدن پیرزن اندیشید. بعدش این فکر از ذهنش گذشت که اگه واقعیت رو بهش بگه که تو قرآن اومده زنی که از زیبایی بیفته نیازی به پوشوندن موهاش نداره با چه عکس العملی از جانب پیرزن مواجه می شه. یه بار سعید وقتی که حاج خانوم با یه دست محسن، داداش کوچیکشو بغل کرده بود و با دست دیگه اش چادرشو سفت گرفته بود بهش گفته بود که تو هیچ جای اسلام نیومده که دست یه زن باید اسیرِ گرفتن چادر باشه و عملاٌ از کار بیفته. و چشمتون روز بد نبینه که گفتن همانا و قهر یک ماهه حاج خانوم نیز همان
سعید به این افکار شیطانی لعنتی فرستاد و قدم زنان به سمت ایستگاه مترو براه افتاد. وقتی که سوار مترو شد انبوهی از زنا و مردا تو هم می لولیدن و هر کدومشون سعی می کردن تا فضایی را مال خود کنن تا راحت باشن. البته بعضی از مردای بدجنس هم بدشون نمیومد از آب گل آلود ماهی بگیرن و از روی چادر یا مانتو واسه چند لحظه هم که شده به تن عرق کرده خانوما بچسبن تا دق و دلی نبود جمشید سابق و بوستان رازی کنونی رو سر زنا و دخترای بدبخت تو مترو در بیارن. یهو سعید یاد یکی از داستانای کازانتزاکیس افتاد که توش یه کشیش در مراسم به خاک سپاری یه فاحشه شرکت میکنه و وقتی که اهالی روستا به این کار اعتراض می کنن کشیش در جوابشون میگه که ما باید به این زن احترام بزاریم چون اگه اون نبود خواهرا و مادرای ما از دست مردا در امان نبودن. سعید استغفرالهی فرستاد و از خیر فکر کردن به این موضوع گذشت
بعد نگاهش به دختر وپسری افتاد که گوشه ای از قطار گرم صحبت و گپ زدن بودن. از تو چشمای اونا برق عشقی بیرون میزد و اونقدر غرق خوشی بودن که سعید از دیدن اونا غبطه به کارهای نکرده جوونیش خورد و بعد ناگهان به کلمه ارتباط اندیشید.بنظرش می اومد که اون تو قطار تنها کسیه که هیچکس به سمتش نمیاد! و به چرایی ارتباط نداشتنش با جامعه فکر کرد و به این نتیجه رسید وقتی که شنودی در مقابل گفتن وجود نداشته باشه بطور منطقی یه جای کار می لنگه و ارتباطی نیز وجود نداره. تو همین حالی که این فکرا از ذهنش می گذشت صدای خنده اون دو تا جوون توجه ها رو به خودش جلب کرد. بعدش یهو یه مرد ریشو، خپل و با پیشونی ورقلمبیده راهشو از میون جمعیتی که سرپا واستاده بودن وا کرد و به سمت دختر و پسر رفت. وقتی که بهشون رسید بدون اینکه به دختره نگاهی بکنه با دست چپش، شروع کرد انگشتر عقیق دست راستشو به بازی گرفتن و با قیافه ای تهدید آمیز حرفایی رو به پسر گفت. پسر هیچ جوابی نداد و فقط شنید. چند لحظه بعد، چهره پسر و دختر مثه یه تیکه کاغذ که از دهن گاو درآورده باشن مچاله شد
سعید وقتی که به ایستگاه هفت تیر رسید از قطار پیاده شد و نمونه عینی و نه آزمایشگاهی فرضیه ارتباطش را در رفتار مرد ریشو مشاهده کرد. هنگامی که از پله های ایستگاه بالا می اومد از خودش پرسید : مگه نمی گن محدوده آزادی آدما تا اونجاست که محدوده آزادی دیگری شروع بشه، خب، واقعاٌ محدوده آزادی اون دخترو پسره تا کجا بود ؟ حتماٌ واسه پسره در شرایط کنونی تعریف آزادی برابر بود با یک بعلاوه آنچه گفته نشده! و باز اندیشید و تو یه لحظه به دریافت شگفت آوری رسید که زندگی وسط آدمایی که با اونا یه زبون مشترک داره ولی در عین حال هیچ زبون مشترکی با اونا نداره چقدر سخته! اصلاٌ متکلم وحده بودن در زمانی جذابیت داره که مخاطبی وجود داشته باشه و اگه مخاطبی نبود ......... یهو احساس تنهایی عجیبی بهش دست داد و یاد هبوط حضرت آدم افتاد. "من چه گناهی داشتم که بخاطر هوس یکی دیگه از بهشت رونده بشم؟"سئوال معترضه ای بود که سعید از خدا پرسید
چند قدمی نزدیک به اداره بود که گربه ای از درخت بالا رفت. سعید ایستاد و به بالا رفتن گربه از درخت اندیشید. ناگهان پرده ها از پیش چشماش کنار رفت و در زیر درخت، در یک لحظه به روشنگری رسید و زیر لب گفت: درختی از گربه پایین آمد
پا که به درب ورودی اداره گذاشت ساعت 30/8 دقیقه صبح بود . قبل از اینکه تو اتاقش بیاد به منشیش، سید کاظم ، گفت که همه قرارا رو لغو کنه . پشت میز کارش که نشست زیر لب ابیات پایانی شعر عروسک کوکی فروغ رو که هفته پیش واسه اولین بار خونده بود زمزمه کرد و براش کلی عجیب بنظر اومد که با یه بار خوندن، چطور اونو به یاد می آره
می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
" آه من بسیار خوشبختم"
بعد سرشو رو دستاش روی میز کارش گذاشت و چشماشو بست. دیگه نمی اندیشید و در فضای سبک عجیبی غوطه ور بود . چند ساعتی گذشت و ناگهان حضور دستی را روی شانه اش حس کرد : " حاجاقا از وقت نماز گذشته . نمازگزارا همه منتظر شمان که بیاین نماز رو اقامه کنین."
سعید از جا بلند شد و همچون پیرزن، عبایش را در دست راست و عمامه اش را در دست چپ به زیر بغل گرفت و از اداره بیرون اومد