Saturday, December 30, 2006

اعدام صدام

امروز صدام اعدام شد. خيلي چيزا از خوندن اين خبر تو ذهنم گذشت... خيلي چيزا... آقاي دكتر مهاجراني وزير اسبق ارشاد زمان خاتمي مقاله خيلي جالبي تو وب لاگش راجع به صدام نوشته... لينكش اينجاست پيشنهاد ميكنم كه اين مطلب رو بريد بخونيد... انصافاً خوب نوشته...
.
اولين چيزي كه از تو ذهنم با شنيدن خبر اعدام صدام گذشت اين بود كه خدايا شكرت كه ما تو اين دنيا هيچ كاره ايم... حالا يكي نيست بگه اين چه ربطي به اعدام صدام داره؟ الان ربطش رو ميگم
.
كلاً آدم خيلي اشتباه بزرگي رو مرتكب شد كه خودش را جانشين خدا تو زمين قرار داد و خدا هم اين وسط زرنگي كرد كه مسئوليت رو يك جورايي گردن آدم انداخت. خدايي اگه آدما مثه حيوونا بودن و مسئوليت همه كاراشون رو خدا به عهده ميگرفت بهتر نبود ؟ نه بهشتي نه جهنمي و نه خيلي چيزاي ديگه... يا اصلاً مثه فرشته ها يا جن و پري بودن و فقط اطاعت ميكردن كه بيشتر عشق و حال ميكردن.... ماها تو اين دنيا از خيلي كسا بخاطر يك مشت دلار اطاعت مي كنيم كه در مقايسه با زندگي تو بهشت و اطاعت محض از خدا اصلاً ارزشي ندارن
.
بهر صورت از وقتي كه آدم گفت من رو پاي خودم هستم و خودم مسئوليت مي پذيرم بدبختي ما شروع كرد... اصلاً مسئوليت داشتن بزرگترين بدبختيه و بدبخت ترين آدما اونايي هستن كه مسئوليت بيشتري تو دنيا دارن .. چون هر چي مسئوليت آدم بيشتر بشه ميزان ظلم كردنش به ديگران بيشتر ميشه و در نتيجه آه ديگران از يك طرف و عقوبت كارايي كه ميكنه ممكنه دامنگيرش بشه
.
خدا تو قرآن حدود وظايف آدما رو خيلي خوشگل مشخص كرده زن و بچه و مادر و پدرو بعدش ديگران... اين واسه يك آدم عادي مثه من و شماست ولي شما كافيه كه چند نفر زير دست داشته باشي و اعمال و تصميم گيريهاي شما رو زندگي اونا تاثير بزاره اونموقع هست كه دخلت اومده و بايد حواست جمع باشه
.
حالا شما اين مسئوليت داشتن را در مقياس بزرگ ببينيد... ببينيد كه شما بعنوان يك مسئول يك استاندار يك فرماندار يك بخشدار چه وظايفي بر عهده داريد... چون جون و مال زندگي مردم در دست شماست... شما با يك امضاء ميتونيد يكي رو خوشبخت كنيد و يا با يك امضاء جون يك كسي رو بگيريد... ولي چقدر ميتونه تصميم گيريهاتون درست باشه؟
.
سخت ترين چيز اينه كه ما آدما سي يا چهل تا زير دست داشته باشيم... اونموقع ما بايد خيلي حواسمون باشه كه با همشون به عدالت رفتار كنيم... واي به حال اينكه يك كشور زير دستمون باشه...تو اين جنگ ايران و عراق پانصد هزار نفر جونشون رو فدا كردن... و اونم بخاطر تصميم گيري يك سري آدما براي جنگيدن... كي بايد جواب اينا رو بده... يقيناً مني كه اينجام و خوشحالم كه تو دنيا هيچ كاره ام هيچ جوابي نبايد پس بدم بلكه اونايي كه مسئول بودن يا هستن بايد پس بدن..... شايد ما آدما بتونيم با در دست داشتن ابزارهاي رسانه هاي سر يك سري آدم رو با حرفامون كلاه بزاريم و بگيم تصميم گيريمون درست بوده و دست آخر سر خدا رو كه نميتونيم كلاه بزاريم
.
كلاٌ رئيس جمهور بودن،‌‌پادشاه بودن و لقب هايي از اين دست داشتن چيز آشغاليه و بنظرم اگه كسي واسه بدست آوردنش دست و پا بزنه حماقت كرده... چون اونوقت مسئوليت جان و مال و خورد و خوراك يك مشت آدم دستته و يقيناً اين وسط بخاطر جاه طلبي ها و غرورهاي كاذب تصميم هايي ميگيري كه باعث ميشه حقوق يكسري آدم تضييع بشه و اونموقع هستش كه كارت ساخته هستش... اگه دقت كنيم شايد از ديدگاه خداوند متعال صدام در قبال كشتار شيعيان عراق و يا شيميايي كردن حلبچه و كشتن زن و بچه مردم همونقدر مسئوله و بايد جواب پس بده كه مسئولين ايراني در قبال كشته و مجروح شدن سالانه 50 هزار نفر تو ايران بخاطر حوادث رانندگي مسئولن
.
مگه فرقي ميكنه آدما چطوري بميرن؟ بنظرم هر گونه مرگي كه با دخالت عمدي و يا كم كاري آدماي مسئول ديگه صورت بگيره تاوان داره.. پس چه بهتر كه من اينجا تو دنيا هيچ كاره باشم و نه لقب نه عنواني داشته باشم... چون بمحض اينكه آدما لقب و عنوان بگيرن در قبال آدماي ديگه مسئول ميشن. اگه نهج البلاغه دم دستتون بود يك روز وظايف حكام را در قبال رعيت تو نامه اي كه حضرت علي براي مالك اشتر نوشته بخونين تا ببينيد من صحبت از چي دارم ميكنم و چقدر سخته كه آدم بتونه يك حاكم عادل باشه
.
همه ي ماها يك صدام بالقوه هستيم. ...همه ماها يك روز ممكنه يك سري آدم زير دستمون باشن... حالا زير دست اونا زندگي چند ميليون آدم هست و ممكنه زير دست ماها چند ده نفر... اما مهمترين موضوع اينه كه تصميم گيريهاي ما براي آدماي زير دستمون از رو خودخواهي و جاه طلبي نباشه... ماها حق نداريم كه براي منافع خودمون حق ديگران را زير پا بزاريم .. چون همه آدما يك روحي دارن كه منشاء خدايي داره... خدا هم خودش گفته كه عزيز ترين كسان نزد من باتقواترين آدما هستن.. نگفته پادشاهان... نگفته رهبران.. نگقته رئيس جمهوران.... و جالب اينه كه پيغمبراش رو بيشتر از چوپانان انتخاب ميكرد نه از پادشاهان و سياستمداران
.
عمر آدم خيلي كوتاهه ... خيلي خيلي كوتاه ... تا چشم بهم زديم سي و پنج سال رفت و تا بخودمون بياييم تو بستر مرگ به حال احتضار افتاديم .... خدايا شكرت كه من كاره اي تو دنيا نيستم... واقعاً شكرت

Friday, December 29, 2006

انرژي درماني

چند وقته تو ايران گير دادن به بحث انرژي درماني و دارن از زمين و هوا ميكوبنش.... بدبختي ما ها اينه كه با هر پديده اي به بدترين وجه غير علمي برخورد مي كنيم.... يه زماني بود تو همين مملكت هيپنوتيزم رو قبول نداشتن و ميگفتن دروغه..... حالا هم بحث انرژي درماني مطرحه و ميگن يكسري شياد هستن و اينا ... لينكاش رو ببينيد اينجا و اينجا
.
با عرض معذرت از همكار وب لاگ نويسم ميرزا بنويس، يكسري از اين دكتراي تو ايران جلوي هر روش درماني جديدي كه درآمدشون رو به خطر بندازه ميگيرن ... بنظرم يكسري دكترا تو ايران با كاسب هيچ فرقي نمي كنن و وقتي يك مريض ميره پيششون تا حد امكان ميچاپنش... اگه شماها يك روز فشارتون افتاد نعنا خشك رو دم كنيد به قد يك ليوان بعدم يك قاشق عسل اضافه كنيد و نوش جان كنيد ظرف 10 دقيقه فشارتون ميره بالا و متعادل ميشه. ولي شما تو اين درمانگاههاي خصوصي تهران واسه يك سرم كه فشار تون را ميبره بالا ده هزار تومان پياده ميشين و 5 ساعت علاف... بعدم بايد پول ويزيت بدين.. تخت .. سرم... سرنگ و تزريق ... خوب معلومه اين آقايون جلوي طب سنتي رو ميگيرن و ميگن اينا چرت و پرت ميگن.. اونموقع آقايون پزشكا چه جوري نون بخورن؟
.
دقيقاً زماني كه دولت چين در دهه سي ميلادي طب چيني رو ملي كرد و بهش بها داد ... رضا شاه دستور داد تمامي عطاريا رو درش رو ببندن.... حالا اين ثمرش ميشه كه كمتر كسي تو اون مملكت از بوعلي سينا خبر داره ... مگه نمي گين كتاب قانون پانصد سال تو اروپا درس داده ميشد ... پس تو ايران چرا يادي ازش نميشه؟
.
شايد باور نكنيد تازه چند سال پيش كتاب قانون بوعلي از عربي به فارسي ترجمه شده و توسط انتشارات سروش چاپ شده ؟ بدبختي از اين بالاتر.... اون علم پزشكي كه ماها يك جورايي پايه گذارش تو دنيا بوديم خودمون پانصد سال ازش عقبيم... خدايا آدم اينا رو به كي بگه... به كي بگه كه تو ايران همين دكتراي علفي داروي ضد سرطاني رو كشف كردن كه بدون اثرات جانبي كار صد تا شيمي درماني رو ميكنه.... به كي بگه كه همين دكتراي علفي بيمار آلزايمر را خوب كردن ... به كي بگه كه ميگرن رو خوب ميكنن.... يكيش خود من
.
برسيم به انرژي درماني... انرژي درماني يكي از شاخه هاي طب جايگزين هستش كه تو همه جاي دنيا رواج داره... يكيش همين سيدني.. كلي ازش بهره ميبرن... بدبختي ما ايرانيا اينه كه حتماً يك خارجي بايد يك مقاله تحقيقي راجع به انرژي درماني بنويسه كه اين آقايون بفهمن كه درسته يك خبرايي هست.
.
تو ايران يك انتشاراتي يك كتاب به من داده بود كه راجع به اثرات خارق العاده بادكش روي نقاط مختلف بدن بود.. اين كتاب رو يك پروفسور انگليسي نوشته بود... ميخواستن من به فارسي ترجمه كنم و يكسري دكترا ببرن وزارت بهداشت و بگن بخاطر اين كتاب بادكش براي سلامتي بدن مفيده و بعدش مجوز بادكش كردن رو بگيرن... بادكش اصالتاً جزو طب سنتي ايرانه .... آخه غرب زدگي از اين بالاتر ميشه
.
آقاي دكتر لنكراني خوش تيپ وزير بهداشت ايران بفرما اين مطلب تايم راجع به انرژي درماني ( ريكي)بخون. شماها كه دعا درماني رو قبول دارين چطور اين يكي رو قبول ندارين... حالا كه از دهن خارجيا شنيدين قبول دارين كه درسته؟
.
مطلب پيرامون اين موضوع زياده ..انشاالله به وقتش

Wednesday, December 27, 2006

Food for Thought

“Give a man a fish and he will have food for a day, but teach him how to fish and he’ll have food for a lifetime!”……

Confucius

Tuesday, December 26, 2006

رانندگي


امروز صبح داشتم واسه چند تا از دوستام از تابلوي بالا تعريف ميكردم ..... بنظرم واقعاً تابلوي بامزه اي تو استراليا هستش.... همين امروز عصر فهميدم كه اين تابلو چقدر بدرد مي تونه بخوره.... واقعاً هم خنده دار و هم ترس آوره چون من همين عصر خودم داشتم تو يه خيابون عوضي رانندگي ميكردم و تو لاين اشتباه بودم ... خدا خيلي رحم كرد ... ديدم يه ماشين داره از روبرو مياد و منم غرق خيالاي خودم بود .. يكهو فهميدم قضيه چه خبره... شانس آوردم كه نه اون سرعت داشت نه من... وبعد كه زدم بغل و با دست عذر خواهي كردم رفتم سمت چپ خيابون.... جالب اينه كه يكي از دوستاي انگليسم كه به كانادا مهاجرت كرده همين مكافاتي رو داره كه من اينجا دارم... تو كانادا مثه ايران رانندگي ميكنن و تو انگليس مثه استراليا ... به خنده بهش ميگفتم كه تو بايد بياي استراليا من بيام كانادا كه اين مكافات رو نداشته باشيم.
.
واقعاً يكي از استرس آور ترين مسائلي كه من باهاش اينجا روبرو بودم همين رانندگي بود و هنوز هست. وقتي ماشين خريدم و شب اول كه قرار بود بيام خونه يه جاده رو چپكي رفتم و سر از مزرعه و اينا درآوردم .. با بدبختي وقتي خونه رسيدم ساعت دو نصف شب بود ... قاعدتاً مي بايست ساعت نه شب خونه مي بودم... فرض كنيد يكي بخواد بره از تهران به دماوند و سر از قزوين در بياره... اين دقيقاً اتفاقي بود كه اينجا واسه من افتاد.
.
خوشحالم كه گواهينامه رو پس از دو بار امتحان دادم گرفتم و معتقدم كه گرفتن اين گواهينامه ارزشمندترين دست آوردم اينجا بود... يه چيزايي تو مايه هاي سفر انوشه به فضا
.
مهاجرت مسائل خاص خودش رو بهمراه داره.. حساب كن پانزده سال يك ور ديگه خيابون رانندگي كردي و مغز به اين موضوع عادت كرده حالا بايد همه چيزشو رو بريزي بهم... اين تا بره تو مخ سالها طول ميكشه.... بعضي از ايراني هايي كه سالهاست اينجا زندگي كردن ميگن ما هنوز هم گاهي اوقات مي خواهيم پشت فرمان ماشين بشينيم در ماشين رو عوضي باز ميكنيم

Monday, December 25, 2006

ناصر عبدالهي


آقاي اسحاق احمدي يك آهنگ به مناسبت درگذشت آقاي ناصر عبداللهي خواننده پاپ ايراني ساخته ... اگه دوست داريد به يك آهنگ غم انگيز گوش بديد اينجا رو كليك كنيد

بفرما آش

امروز يكي از دوستان يك مطلب از پروفسور حسابي راجع به جهان سوم واسم فرستاد كه خيلي جالب بود .. اين مطلبشه

آخر ساعت درس ، يك دانشجوي دوره دكتراي نروژي سوالي مطرح كرد: استاد،شما كه از جهان سوم مي آييد،جهان سوم كجاست ؟؟ فقط چند دقيقه به آخر كلاس مانده بود.من در جواب مطلبي را في البداهه گفتم كه روز به روز بيشتر به آن اعتقاد پيدا مي كنم. به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جايي است كه هر كس بخواهد مملكتش را آباد كند،خانه اش خراب مي شود و هر كس كه بخواهد خانه اش آباد باشد بايد در تخريب مملكتش بكوشد

اين عكسي رو كه پايين ملاحظه مي فرماييد آش رشته اي هستش كه بنده بعد از هفت ماه اينجا خوردم... واقعاً خوشمزه بود و جاي شما خالي... دست همسر گرامي درد نكنه... ميدونم كشكش كمه ....رفتيم دنبال كشك متاسفانه گير نياورديم ... چيزي كه تو ايران فت و فراون بود.... اي جواني كجايي كه يادت بخير

Sunday, December 24, 2006

قايقراني
























همكار جديد

من واقعاً از اينكه بالاخره استاد را آلوده اش كردم خيلي خوشحالم و امشب ميخوام يك خبر توپ رو اعلام كنم... از اين به بعد قراره كه بنده يك همكار وب لاگ نويس اينجا داشته باشم كه مفتي مفتي چيز بنويسه و اجرش رو اون دنيا از خدا بگيره. از اينكه ميرزا بنويس! كه واقعاً پزشكي حاذق و اديبي وارسته هستن پيشنهاد من رو واسه نوشتن تو وب لاگ قبول كردن خوشحالم. براي من يكي كه واقعاً مايه افتخاره . ايشون هموني كه من بهشون ميگم استاد وهي از زيرش در ميره
.
من واقعاً معتقدم كه حضور ايشون كيفيت مطالب وب لاگ رو خيلي بالا مي بره وكلي ميشه از ديدگاههاي بسيط ايشون توي زمينه هاي مختلف بهره مند شد. بهتره چيزي بيشتر نگم خودتون بعداً مي فهميد كه چه خبره
.
اين نامه سلام عليك ايشون با شماست... لطفاً مطالب ايشون رو راجع به من جدي نگيرين ... واقعاً من اوني كه ايشون تصور ميكنه نيستم و بدجنس تر از اين حرفام
.
.
سلام و به قول فرنگيا
To Whom it may Concern

.
من و بابك دو يا سه سال پيش از طريق اينترنت ( و در اصل از طريق يكي از همايش هاي مجازي منحله ! به اسم اوركات) با هم آشنا شديم و از بحث و اسكريپ و اي ميل پروني در مورد طب جايگزين و خواص دارويي بابونه و خيار چنبر و گل بنفشه و غيره شروع، و به مشاعره در مورد زبون بسته ترين موجودات ( يا همون خر) در همون وب سايت معلوم الحال كه مدتيه ظاهراً دسترسي براي مشتركين گرامي امكان پذير نمي باشد ادامه داديم
.
بگذريم در اين مدت با وجود اينكه ما هرگز همديگه رو نديديم و احتمالاً امكان ديدار ما در آينده هم با احتمال سفر من يا اون به دور زمين بجاي سركار عليه خانم انوشه انصاري مقدور نميشه ولي بقول فرنگيا امواجهاي مشترك زيادي با هم پيدا كرديم ( البته غير مشتركهامون هم همچنين كم نيست ،‌ولي دقيقاً همين نصفه پر ليوان كه ما دو نفر رو از حدود ده پانزده هزار كيلومتر مثل كفتر جلد به طرف همديگه ميكشه).. آره جونم

به هر حال ضمن اعلام پشيباني كامل از اظهارات شخصي خودم درباره مطلبي كه در مورد وب لاگ بابك براش نوشته بودم، كه يهو سر از وب لاگش درآورد،‌اين رو بگم كه بخاطر نكته سنجي،‌شوخ طبعي و ظرافت نظر ،‌مثبت فكر كردن،‌ظرفيت بالاي انتقاد پذيري و كوشش شبانه روزيش ( كه در حد امكان آن لاين و يك تماس تلفني كوتاه كه پارسال باهم داشتيم) ازش بيخبر بيخبر نيستم،‌ و اون رو تحسين ميكنم
.
فلذا
.
اول آنكه مرغ من در مورد مطلب قبلي بابك عظيمي كماكان يك پا داره
.
دوم آنكه من با شخم زدن ميانه اي ندارم، ولي اگر لازم باشه براي تفهيم اتهام،‌در خدمتگزاري حاضرم و در هر صورت
.
سوم اينكه مطلب بابك نكات جالبي هم داشت ولي اعتراض من نه در اصل به سبك نگارش كه به سبك نگرش بابك
و بسط واژه من درآوردي جهان سومي بود،‌كه در كنار واژگان كليشه اي ديگه مثل خليج عربي، تروريست، استكبار جهاني، محور شرارت، نقشه راه، شيطان بزرگ، حقوق بشر، و.... بنظر من واقعاٌ ريشش در اومده
.
اي ميل هاي من هم كه ظاهراً قراره سر از وب لاگ بابك در بياره ، با بيت معروف حافظ تموم ميكنم كه دقيقاً در اينجا مصداق پيدا ميكنه و هنوز هم كه هنوزه ترجمه اون بر سر در جامعه ملل در سوييس توجه توريست ها رو جلب ميكنه و مي ايستن و عكس ميگيرن

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند
.
ميرزا بنويس

Saturday, December 23, 2006

استاد

ما ميگيم هي استاد . شما ميگيد نگو استاد .... خب اين نامه شما نشون ميده كه استادي ديگه
.
بنده يك استاد بسيار بزرگوار دارم كه زحمت كشيدن مطلبي كه راجع به جهان سوم نوشتم رو نقد كردن... البته نقد كه نه بهتره بگم شخمش زدن! من واقعاً حيفم اومد كه اين نقد زيبا رو اينجا نيارم و دوستان ديگه هم نخونن
.
تنها چيزي كه ميتونم بگم اينه كه ممنون بخاطر وقتي كه صرف كردين و مطلب رو مورد مداقه قرار دادين
.
نكته ديگه اينه كه واقعاً مطالب تو وب لاگ فقط خارشهاي روشنفكرانه هستش و بيشتر تحليل ها و تجربيات شخصي خودم هست تا مطالب مبتني بر تحقيق و مطالعه.
.
مسلماٌ وقتي هر مطلبي از گستره مخاطبين بيشتري برخوردار بشه بايد كار بيشتري روش انجام بگيره ولي چون مخاطبين اين نوشته ها خيلي محدوده و شايد بزور به بيست نفر خواننده روزانه برسه بخاطر همين خيلي آبكي هستش
.
در كل معتقدم كه مطالب توي وب لاگ تعريف متفاوتي از مطالب توي يك ژورنال اينترنتي داره... بيشتر دفترچه يادداشت روزانه هستش .... بخاطر همين از اين چاهي كه من هر روز ميكنم نه نوني در مي آيد نه آبي
.
ممنون از بودنتون و ممنون از خوندنتون
مخلصيم استاد


Salaam Babak,

You got some good points here but I think that on the whole :

1. Ur approach (call it 'self-criticism' or whatever) is v much like the contemporary avantgarde Iranian film directors who gain their worldwide reputation by creating a shit out of their own people, customs & popular culture,

2. U've clearly fallen for some very common cognitive errors, viz:
-Overgeneralization
-Dichotomous thinking
-"Shoulds", instead of "coulds" (very 'Catholic' & didactic indeed!)
-Unfair comparisons, &
-Emotional reasoning.

Moreover, u r basing ur conclusions (v judgmental I'm sorry to say) on YOUR OWN views & percepts rather than facts, figures or expert opinions.
.
This, dooste aziz; even if gains u some bread/reputation etc... in the short term, will definitely not help u gain the hearts & minds of ur readers in the medium-long term, & will only lead into creating urself more & more enemies. It's worthwhile remembering that this sort of 'constructive self-criticism' (although quite in vogue among expats these days), is @ the end of the day basically just like 'spitting in the fan' (hamoon 'tofe sar-baalaaye' khodemoon). So? So maybe u can be sort of Dr Soroosh ish OR Seyyed Ebrahim Nabavi ish, but I doubt if a bit of both wd eventually (if at all) work (for ur info, I like neither)!
.
Hope it won't take u long to find out that what lies behind those clean shaven solemn robot faces wearing a 'social smile' and a tie and saying , "oops sorry"; and that that piercing, tatooing or wearing jeans & sneakers @ work to look 'casual & trendy', is essentially not too different than what u r ridiculing here, be it rhinoplasty, wearing a mini skirt under chador o maghna@eh, etc.
.
One last thing: what is UR solution? Eugenics by injecting American or Aussie sperm into Iranian women's wombs (or vice vesa), 'Eslaame naabe Mohammmmdi va khatte sorkhe shahaadat o Shi@eye Alavi instead of Safavi (according to the late great 'Mo@lleme Kabeer', mass exodus of all agha Majids, a 'miracle' or...? Study the history of the Roman Empire and how the Romans categorized the people of the world into Romans & Non-Romans according to their 'Roman Law', and the citizens of Rome herself, into 'Patricians' & 'Plebians', and... , ....and their ultimate doom in the hands of the same 'barbarians' ( their equivalent of the Westerners' "jahaane 3voomis"); and u'll probably notice that the term '3rd world' is just a misnomer, and even that, @ best.

All the Best
Mirza Benvis

P.S. U can also look up the definition of '3rd World' in Wikipedia, i.e, for a start (for some reason I'm unable to cut & paste it here for u).

Friday, December 22, 2006

ناصر عبداللهي



راستش من از خبر مرگ ناگهاني ناصر عبداللهي خيلي متاثر شدم. اون يكي از خواننده هاي پاپ ايراني بود كه بنظرم تو مدت كوتاه عمرش رد پاي خوبي از خودش بجا گذلشت. يادم مياد تو ايران داشتم يكي از مصاحبه هاي تلويزيونيش را مي ديدم كه حرفاي قشنگي ميزد. حرفاش عمق داشت . ميگفت كه تحت تاثير عالم معنا قرار گرفته و شروع به خوندن كرده. من هر چي تو يو تيوب گشتم كه يكي از كاراش رو بزارم چيزي پيدا نكردم
.
يك نكته عجيب براي من دليل مرگش بود. چند روز قبل از فوت تو يك بيمارستان بستري شده بود و كليه هاش از كار افتادن. چند روز بعد از دنيا رفت. تو خبرا خيلي ضد و نقيض راجع بهش اومده بود. يك دكتر گفته بود كه مسموميت دارويي باعث مرگش شده .. يه جا ديگه خوندم بخاطر ضربه اي كه بسرش بر اثر خوردن به زمين وارد شده فوت شده
.
خدا به خانواده اش مخصوصاً چهار تا بچه اش صبر بده


اين خانم خوشگلي كه ملاحظه ميفرماييد اسمش تارا كانره و بيست و يك سالش هستش .ايشون ملكه زيبايي دو هزار و شش آمريكاست. چند روز پيش تو خبرا نشونش ميدادن كه داشت گريه ميكرد و اعتراف كرد كه معتاد به الكله و قرار شد بره يك مركز بازپروري تا ترك كنه. داشتن لقب ملكه زيبايي رو ازش ميگرفتن كه سرانجام بهش يك فرصت ديگه دادن كه عنوان رو نگه داره

وقتي داشت گريه ميكرد پيش خودم گفتم خدا ميليونها آدم دوست دارن جاي اين دختر باشن و ببين اين دختر چقدر غم تو دلش هست. واقعاً خوشبختي آدما به عنوان و شغل و پول و اين حرفا نيست . اون از پرنسس ديانا كه تو قصر زندگي ميكرد و شوهرش سوار بر اسب سفيد بود و آخر عاقبتش اون شد و اينم از ملكه زيبايي آمريكا

جالبي اين قصه ملكه زيبايي اينه كه مي خواستن عنوان رو به نفر دوم بدن.. امشب تو خبرا اومده بود كه عكساي پورنو نفر دوم هم تو اينترنت پخشه و عنوان نفر دوم ملكه زيبايي رو هم دارن ازش ميگيرن. عكسا رو ديدم.. والا روم نشد لينكش رو اينجا بزارم

واقعاً به هر چي كه داريم بايد شكر گزار باشيم. اگه تن سالم داريم و دل خوش همين بسه



Monday, December 18, 2006

زبان

خداوند زبان را به انسان داد که بر خلاف قلبش سخن بگوید
مترنيخ

Saturday, December 16, 2006

تغيير

من همينيم كه هستم ميخواي بخواه نمي خواي نخواه؟
يا
من نمي تونم عوض شم
.
اين عبارات بالا يعني چي؟ بنظرم اينا مسخره ترين جمله هايي كه يك آدم ميتونه به زبان بياره.... از اين جمله ها هم ممكنه زياد شنيده باشيد مثل... آقا من ده ساله اين كارمه و از اول اينجوري بوده.... يعني تا ابدالدهر بايد همونجوري بمونه؟
.
امشب بيشتر بحثم نگاه روانشناسانه به نوع آدماست... خيلي زياد شنيديد كه ميگن ... بابا بيخيالش شو اين يارو نميتونه عوض شه... من مخالف اين عبارتم كه آدما نميتونن عوض شن
.
اين عبارت هم ممكنه زياد شنيده باشيد كه...... اِ اِ اِ... طرف خودشو همچين به موش مردگي زده بود و منم گول خوردم و نفهميدم چه آدم عوضي هستش ......... موشِ مرده رو ديدين ؟ موش مرده عين موش زنده اي هستش كه خودش رو به مردن زده !! دمم گرم با اين تشبيه ....بنظر من هر يك از آدما گاهي تو زندگيشون مثل يك شيطان به تمام عيار رفتار ميكنن و گاهي همچين خودشون رو به موش مردگي ميزنن كه كف ميكني.. فقط بايد شرايطش پيش بياد و فقط كافيه كه هدفي رو دنبال كنن و براي اينكه به اون برسند هزارتا هنرپيشه درجه يك هاليوود رو تو جيبشون ميزارن... بعنوان مثال
.
طرف عاشق يه پسر شده كه خانواده اش خيلي مومن هستند و به هيچ وجه رضايت نميدن كه به تعبير خودشون بچه شون با يك دختر قرطي ازدواج كنه.... دختره هم بدجوري عاشقه و نميتونه بيخيال پسره شه.... سنش داره ميره بالا و ميترسه كه شوهر خوب گيرش نياد و اينم بپره.... از طرفي پسره هم بدون اذن ننه بابا هيچ كاري نميكنه و دختره بايد يك كاري بكنه تا به هدفش برسه......... هفته بعد ميبيني همون دختره صد وهشتاد درجه برگشته و شده مؤمن وهر پنجشنبه شب بعد از دعاي كميل با چادر ميره شاه عبدالعظيم زيارت و جمعه صبح هم ميره زيارت اهل قبور چون جمعه ها ثوابش زياده!..... اين پروسه ممكنه ماهها و سالها هم طول بكشه.... و بعد كه مخ پسره و خانواده اش رفت تو قوطي و مجاب شدن كه اين دختر دلخواهشونه و سرانجام كه ازدواج كرد و خرش از پل گذشت... چادر تو جوب خيابون و شروع ميكونه به انتقام گرفتن از خانواده پسره .. دامن كوتاه تو مهمونيا و از اين حرفا........... اونوقت ميگي جل الخالق آدما براي اينكه به هدفشون برسن دست شيطون رو از پشت ميبندن.... پس ماها ميتونم عوض شيم فقط شرطش خواستن هستش
.
بنظرم همه آدما ميتونن تغيير كنن و خودشون رو با شرايط جديد وفق بدن... اگه بداخلاقي، عصبي هستي ، همش فحش ميدي، جلوي ملت دستت رو تو دماغت ميكني و هزار تا كاراي ديگه.. خودت ميخواي كه اينجوري باشي و هر زمان كه بخواي ميتوني عوض شي ولي فقط يك خرده همت ميخواد بهمراه دو كيلو حوصله
.
آقا جان نميشه شب بخوابي صبح بلند شي بشي مريم عذرا يا ابراهيم ادهم.... تغيير تدريجيه و تو بتدريج ميتوني بهتر شي... من قديما صبحها كه از خواب بلند ميشدم مثه سگ بودم و پاچه ميگرفتم بعد تصميم گرفتم خودم رو عوض كنم ....كم كم صبحها كه بلند شدم از سگي تبديل به گربه اي شدم و الان صبح كه از خواب بلند ميشم ديگه مثه سگ پاچه نمي گيريم بلكه مثه مگس وزوز ميكنم
.
فضائل خوب رو بايد كسب كرد، دنبال معجزه نبايد بود ...همونجوري كه كار ميكني و پول در مياري.. بايد كار كني تا خوش اخلاق شي.. بايد كار كني تا مهربون شي

Thursday, December 14, 2006

غم

داشتم امروز به واژه غم فكر ميكردم
.
بعضي عرفا معتقدن كه غم لطف خدا به آدماست. در كل هر كي غم و غصه اش بيشتره خدا بيشتر دوستش داره. غم، مثل وسيله اي هستش كه سنگ الماس را باهاش صيقل ميدن. درسته كه صيقل پيدا كردن همراه با درد و رنجه ولي نتيجه اش، اون الماسه هستش كه آخرش ميمونه و اونه كه خيلي ارزشمنده
.
موقعي كه غم سراغ آدم مياد،‌ آدم بيشتر ياد خدا ميوفته . اون تنها كسي هستش كه آدم رو تنها نمي زاره. آدما وقتي كه مغموم هستن فقط دوستا واسه چند وقت دورو بر آدم هستن ....ولي كم كم از آدم دور ميشن...البته هر كدوم دلايل منطقي خودشون رو دارن كه ايرادي بهشون نميشه گرفت... ولي تنها كسي كه واسه آدم ميمونه همون خداست
.
امشب ميخواستم بگم كه به وجود و حضور غم تو زندگي بايد احترام گذاشت .... يادمون باشه كه هيچ آدم بي غمي تو دنيا وجود نداره... هيچوقت هم نميشه كه به كيفيت مطلق بي غمي و عدم دلتنگي تو دنيا رسيد.. چون ماها واسه اون اصلاً خلق نشديم

Tuesday, December 12, 2006

جهان سوم

شايد كلمه جهان سوم رو زياد شنيده باشيد و شايدم خيلي موقع ها به خودتون هم اطلاق كرده باشيد. من كه شخصاً به خودم زياد گفتم جهان سومي. ولي جهان سومي يعني چي ؟
.
من خيلي به اين موضوع فكر كردم و اونچه كه به ذهنم ميرسه رو براتون ميگم
.
كلاً ايراني جماعت خيلي بيشتر از خارجيا عشق و حال ميكنه. از هشت ساعت كار روزانه كه فقط يك ساعت كار ميكنه تازه وقتي بپرسي چرا ميگه از سر دولت هم زياده... راه به راه استعلاجي... راه براه اضافه كاري و جالبه كه پنجاه ساعت را بايد مدير الكي رد كنه چه باشي چه نباشي.... آقا بريم شمال... بريم... گور باباي كار... در عرض يك ساعت ميتوني ده نفر آدم پيدا كني كه باهات برن شمال... جالبه كه قرار بوده اين ده نفر همشون فرداش سر كار باشن
.
من در كل معتقدم كه ايراني خيلي بيشتر از خارجيا عشق و حال ميكنن... اونايي كه اهل دود و دم هستن كه الحمدالله از ايران مواد مخدر به همه جاي دنيا صادر ميشه... اونايي كه اهل عشق وحالاي ديگه هستن كه با يك تلفن همه چي رديفه و بگيريد بريد جلو
.
پس ما ها تو تفريح جهان اوليم نه سوم
.
پس حتما بخاطرً زندگي مادي جهان سوم هستيم؟ من زياد به اين هم اعتقادي ندارم.. ماها تو مد ، مبلمان عوض كردن، تلويزيون، رخت و لباس،‌دماغ عمل كردن و.... كه نظير تو دنيا نداريم.. وقتي ايران بودم يك گروه سي و چهار نفره توريست آلماني داشتم كه من راهنماشون بودم. شب كه تو هتل بوديم از قضا يك عروسي هم اونجا بود.. چند تا از اين آلمانيا دوست داشتن كه عروسي ايرانيا رو ببينن... رفتم پيش پدر داماد و داستان رو گفتم.. اونام قبول كردن چون واسشون كلي كلاس بود كه مهمون خارجي هم تو مجلس باشه.. سرتون رو درد نيارم وقتي اين آلمانيا رفتن تو مجلس و اومدن بيرون كف كرده بودن از ديدن كيك و لباس عروس و لباس حضار و به من گير دادن كه ما ميخواهيم از ايران لباس بخريم ببريم آلمان... و باورشون نميشد كه زير اين چادرا چي ميگذره. ميگفتن همه خانوما مد روز اروپا رو پوشيده بودن... تازه اين عروسي تو يكي از هتل هاي مشهد بود نه تهران
.
پس تو زرق و برقاي زندگي مادي هم جهان سوم نيستيم
.
پس تو چي جهان سوم هستيم؟
.
بنظرم ما ايرانيا تو رفتارامون جهان سومي هستيم چون حريم خودمون و ديگران رو نمي شناسيم... ماها نميتونيم خودمون رو كنترل كنيم و وقتي عصباني شيم هر چي از دهنمون در بياد ميگيم... ما ايرانيا بلد نيستيم عذر خواهي كنيم چون دوست نداريم اون بتي كه از خودمون رو ساختيم بشكونيم... ديگه چي بشه كه از دل طرف در بياريم ولي عذر خواهي به سختي ميكنيم........ ماها خيلي دوست داريم به هم ضد حال بزنيم. دوست داريم همش مورد تمجيد واقع شيم.. ماها نمي تونيم موفقيت ديگران رو ببينيم. ما ها با هم مهربون نيستيم وبيشتر كارامون ظاهريه...نميتونيم حرفامون رو به هم صادقانه بزنيم.. اگه از يكي بدمون بياد ميخواهيم از رو زمين ريشه كنش كنيم
.
مهمتر از همه اينه كه ما ايرانيا بلد نيستيم ديگران رو تحمل كنيم.بخاطر عدم تحمل ديگرانه كه يه انجمن نمي تونيم راه بندازيم. ما ايرانيا همه چي بلديم و... اين قصه سر دراز دارد
.
ماها تو روابط اجتماعي نه تنها جهان سومي نيستيم فكر كنم جهان پنجم هستيم
.
اي ايرانيايي كه خارجيد يك خرده به رفتاراي خارجيا با هم توجه كنيد و با رفتاراي بين ايرانيا مقايسه كنيد. اونا سعي ميكنن كه خيلي حال بهم بدن ولي ماها عشق ضدحاليم
.
هميني كه ما ايرانيا نمي تونيم به هم اعتماد كنيم بزرگترين نشونه جهان سومي بودنه
.
لطفاٌ نظراتتون را راجع به اين موضوع بذاريد و اينقدر تنبل نباشيد

Monday, December 11, 2006

فيلم درباره ايران

براي ديدن يك فيلم توپ راجع به ايران اينجا رو كليك كنيد

Saturday, December 09, 2006

درخت زندگي




Greatness comes not when things go really good for you,
Greatness comes, when you take some knocks, some disappointments, when sadness comes
Because whenever you were in the deepest valleys, you can ever feel the magnificance of highest mountains
.
جمله بالا مال ريچارد نيكسون رئيس جمهور سابق آمريكاست كه فكر كنم يكي دو سال پيش دار فاني رو وداع گفت. يادم مياد كه اين جمله موقعي كه دانشجو بودم استاد ترجمه نوار و فيلم سيزده سال پيش گفت و از اون جمله ها بود كه تو ذهنم از اون موقع حك شد. حيفم اومد ترجمه فارسيش رو اينجا بنويسم چون زيبايي جمله را خراب ميكرد
.
اين دوسه تا مطلب گذشته چند تا از دوستان و آشنايان را نگران كرده بود و مستقيم و غير مستقيم ميپرسيدن كه چه خبر شده و اينا... بخاطر همين رفتم كه تو گوگل واسه مطلب امروزم يك عكس بگردم كه به نقاشي هاي بالا برخوردم و حيفم اومد كه نزارمشون . كليد واژه اي كه واسه عكس گشتم درخت زندگي بود و اسم تمامي نقاشي هاي بالا هم درخت زندگي هستش
.
چيزي كه ميخواستم واسه امشب بگم اينه زندگي لحظات خوب و بد داره.زندگي مثه يك درختيه كه ميخواد رشد كنه . يك روزه آفت ميزنه. يه روز تو تنه اين درخت يه پسر بچه ميخ فرو ميكنه. يكي يه روزمياد شاخه درخت رو ميشكونه... ولي با همه اين مشكلات اون درخت سر ميكشه و بسوي نور بالا ميره.. هميشه محنت كشيدن مايه پيشرفت ميشه اگه بتونيم درست دركش كنيم
.
آدما هر كدوم واسه خودشون يك درخت زندگي دارن ولي بعضي آدما فقط وقت بهار، درختشون رو به معرض نمايش ميزارن. موقعي كه پاييز ميشه و برگاشون زرد ميشه ويا موقعي كه زمستونه و لخت و عورن رو دوست ندارن كسي ببينه.. و من مخالف اين موضوعم
.
بنظرم هر موقع اومدين تو اين وب لاگ و مطلبي رو خونديد و خوشحال رفتيد بيرون، و اين موضوع سالها همينجوري باقي موند، بدونيد كه من خودم نبودم... آدما نميشه هميشه خوشحال باشن.. خوشحالي و ناراحتي با هم دو ركن زندگي هستش... دنيا جمع اضداده... اگه ديديد كه يكي همش ميخنده بدونيد كه طرف ديوونه هستش.. آدم كه نميشه همش بخنده... آدما گاهي بايد داد بزنن ،‌گاهي عصباني شن ... البته اگه اين كار هر روزتون باشه بدونين مشكل داريد... زندگي نيست بجز چرخ و فلك .................. لحظه اي شيرين و يك دم چون نمك
.
هميشه آدم نميتونه مطلب شاد بنويسه..چون هميشه شاد نيست.... بقول عرفا زندگي قبض و بسط داره... بسط همون خوشي هست قبض هم ناخوشي... آدما گاهي بيخودي ناراحتن و اون دليلش فراق روح از مبداء خودش هست
.
من سعي كردم كه تو اينجا ، خودم باشم . گاهي خوش، گاهي ناراحت . هيچ آدمي تو دنيا هميشه شادمان نيست چون امكانات شادماني براي ما فراهم نيست.. زندگي مثه آب يك رودخونه هستش.. گاهي آت و اشغال توش ميريزن .. گاهي يك دختر لخت داره توش آب تني ميكنه، گاهي از بالاي يك آبشار با مخ ميخوري تو يك قطعه سنگ، ‌گاهي يكي دستاي خونيش رو با تو تمييز ميكنه...گاهي يه تشنه رو سيرآب ميكني... اينقدر اينور اونور ميري كه آخرش به دريا ميرسي
.
واقعاً نقاشي هاي درخت زندگي بالا خيلي قشنگن و قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال. ممنون از بودنتون
.

Thursday, December 07, 2006

تقديم به شما

اين آهنگ رو به شماها تقديم مي كنم

در حوالي بساط شيطان

اي ميلي كه امروز دريافتش كردم رو بخونيد
.
ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛فريب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند.توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و ... هر كس چيزي مي‌خريد.و در ازايش چيزي مي‌داد. بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند .و بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را.بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند .و بعضي آزادگيشان را.شيطان مي‌خنديد.و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به هم مي‌زد. دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم
.
انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،‌فقط گوشه‌اي بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا مي‌كنم. نه قيل و قال مي‌كنم و نه كسي را مجبور مي‌كنم چيزي از من بخرد. مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند
.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اينها فرق مي‌كني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند.از شيطان بدم مي‌آمد
.
حرف‌هايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت.ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبه‌اي عبادت افتاد كه لا به لاي چيز‌هاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم
.
با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد.به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم
.
توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت
.
فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،‌نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشته‌ام
.
تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. مي‌خواستم يقه نامردش را بگيرم
.
عبادت دروغي‌اش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود. آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم.اشك‌هايم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را.و همان‌جا بي‌اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود

Saturday, December 02, 2006

ناصر پلنگي

اين عكسي كه ملاحظه مي فرماييد . متعلق به هنرمند معروف ايران آقاي ناصر پلنگيه. ايشون يكي از نقاشان نامي ايران هستش كه الان تو كانبرا زندگي ميكنه
.
من آقاي پلنگي رو بطور اتفاقي تو يك نمايشگاه فرهنگي تو سيدني ديدم. يك جليقه تنش بود كه روش بته جقه داشت و داشت از جلوم رد ميشد. منم گير دادم به لباسش كه چقدر قشنگه بعد از چند كلام فهميديم كه بابا طرف همزبونه و بيخود انگليسي حرف ميزنيم
.
راستش لباس رو بهونه كرده بودم چونكه بقول غربي ها بيشتر وايبريشنش ما رو گرفت تا لباسش و گويا ما هم درست به هدف زديم
.
اگه خدا بخاد ميخواهيم سال ديگه براي اولين بار با كمك آقاي پلنگي يك نمايشگاه درباره صوفيسم و مولانا تو سيدني بر پا كنيم. آخه ميدونيد سال ديگه يعني دو هزار و هفت رو يونسكو سال مولانا ناميده
.
مواظب خودتون باشيد و تو فصل سرما خيار نخوريد كه اصلاً واستون خوب نيست

Thursday, November 30, 2006

عملگي

آقا عملگي هم عالمي داره ها كه ما نمي دونستيم
.
كلي با خودم كلنجار رفتم كه اين مطلب رو امروز بنويسم يا نه.......... هزاران تصوير تو ذهنم نقش بسته بود از پيامد ها و حرف و حديث هاي اين نوشتار ولي آخرش گفتم مي نويسم به دو دليل اولش اينكه دوستاي ايرانيم كه اين وب لاگ رو ميخونن بدونن كه زندگي ايرانيا تو خارج خيلي سخت تر از اون چيزيه كه فكر ميكنن، ‌چون هر چي بهشون ميگي كه بابا اينجا سخته پول در بياري فكر مي كنن دلت نميخاد كه اونا بيان اينجا دوم اينكه اين تجربيات رو بايد مكتوب كرد چون يه بخشي از زندگيته... دزدي كه نكردي رفتي عملگي . دارم ميخندمو مي نويسم در حالي كه بدنم از سنگيني كار فيزيكي درد مي كنه و انگشتاي دستم از زمختي عين دستاي اورانگوتان شده
.
الان فكر كنم 7 ماه شدم اومدم اينجا و هنوز كار درست حسابي پيدا نكردم . الحمدالله اينجا اصلاً كار واسه ترجمه يافت نمي شود و در ثاني گويا نسوان ايراني مقيم سيدني روزنه هارو براي ورود تازه واردين در تجارت ديلماجي بستن. با نوشتن هم كه خرجت در نمياد و كار كردن خر و خوردن يابوست.از طرف ديگه اگرچه استادم به من هفته گذشته اجازه داد كه برم از راه درمان پول در بيارم ولي بنده همچين اجازه اي به خودم تا حالا ندادم و اميدوارم كه ندم ... خلاصه آقا جان فهميديم پيگيري پيدا كردن كارهاي روشنفكرانه فايده نداره و خواستيم به خدا ثابت كنيم كه آقا ما هم اهل حاليم و رفتيم سراغ عملگي. بدبختي فيزيكمون هم به اين كار نمي خورد و سر عملم ( كه يك مهندس ژنتيك بود) كلي به من مي خنديد. منم مي گفتم كه بابا من تو عمرم از خودكار سنگين تر بلند نكرده بودم واي به حال سيمان و خاك و اين حرفا.چشمتون روز بد نبينه بيش از 30 بار 5 طبقه ساختمون را با كلي نخاله بالا پايين كردم .
.
البته خودم ميدونم كرم داشتم كه امروز رفتم سر اين كار عملگي. ميخواستم يه خرده اين خود لعنتي را بشكنم . چشمم حاج خانم دور، مخزن توالت فرنگي مستعمل را هم از 5 طبقه ساختمان بردم پايين. اين دوست مهندس ژنتيكمون هم زحمت كشيد كاسه توالت را خودش برد و نذاشت من اين كار بكنم . فكر كنم چند تا مقاله ام رو قبلاً خونده بود و نخواست بيشتر از اين خويشتن روشنفكري ام از خويشتن فيزيكي ام خجالت بكشه
.
واسه اينكه يك خرده كلاسم رو حفظ كنم اين عكسام رو كه تو بي بي سي امشب كار شده ببينين
.
در هر صورت وقتي اومدم خونه رفتم يه دوش گرفتم... موهام از خاك و خل مثه دسته جارو شده بود. بعدش مثه جنازه افتادم رو تخت و تقريباً از خستگي بيهوش شدم.
.
الان ساعت 3 نصفه شب هستش و بايد صبح ساعت 6.15 بلند شم و برم سر كار با سر عمله جان فارغ التحصيل مهندس ژنتيك
.
بيخود نيست كه تو قرآن مهاجرت بر جهاد مقدم تره.......... جهاد يك بار ميكني و ميميري ولي تو مهاجرت هي ميميري و هي زنده ميشي
.
اوضاع احوال خوبه نگران نباشين

Wednesday, November 29, 2006

بهرام


اين آقايي كه عكسش رو ملاحظه مي فرماييد بهرامه كه دست بر قضا من شانس داشتم كه برادرشون باشم.ايشون هم انيماتوريست هستش و هم كاريكاتوريست. تو ايران آقا بهرام رو بخاطر انيميشن ميشناسن و تو دنيا واسه كاريكاتور. بي بي سي يه مصاحبه مفصل ازش كار كرده كه گفتم شايد دوست داشته باشين ببينين. پارتي بازي و اينا... نه بابا اولش نمي دونستن برادر منه ولي بعدش فهميدن.. اينجا رو كليك كنيد و حالشو ببريد. لينكش هم اينه

http://www.bbc.co.uk/persian/iran/story/2006/11/061130_shr-ba-gnext-cartoonist.shtml

Monday, November 27, 2006

Australian Idol

واسه اون دوستايي كه تو استراليا نيستن ميگم كه
Australian Idol
يه برنامه تلويزيوني هستش كه كارش معرفي استعدادهاي ناشناخته تو موسيقي هستش.. ميرن شهر هاي مختلف ، جوونايي كه فكر ميكنن صداشون خوبه ميان جلوي داورا آواز مي خونن و اگر صداشون خوب بود انتخاب ميشن و همينجوري با هم مسابقه ميدن تا آخر يكي برنده ميشه
.
من تازگيا ديدم كه تو زمينه رقص هم همين زمينه فراهمه ...بنظرم كار خيلي جالبيه كه جوونا بطور مساوي ميتونن تو زمينه اي كه استعداد دارن معرفي شن... چيزي كه تو ايران ما اصلاً همچين چيزي نيست....... كلي جوونا تو زمينه هاي هنري و يا چيزاي ديگه استعداد دارن ولي هيچوقت نميتونن اونو نشون بدن و اينقدر اين استعدادا خاك ميخوره كه مي پوسه و از بين ميره

امسال يك ايرلندي شد بهترين و اين خيلي موضوع جالبيه كه يك كسي كه هنوز شهروند استراليا هم نيست ميشه صنم موسيقي استراليا........ اين موضوع نشون ميده كه چقدر آدماي اينجا بدون غرض يا پيشداوري راي ميدن... اگه همين مسابقه تو ايران بود و تو فينال يك طرف ايراني بود و طرف ديگه مثلاً مايكل جكسون بود ولي نه با مليت آمريكايي ولي افغاني ،‌ عمراً اگه مايكل برنده مسابقه ميشد........ چرا؟ چون طرف مال كشور افغانستان هستش ....... ولي اينجا پاي فينال يك طرف ايرلندي بود طرف ديگه استراليايي ..... اينجا ايرلنديه توسط آراي مردم بهترين انتخاب شد...... اگه ايران بود همه خائن و وطن فروش بودن چون به يه خارجي راي دادن.
..

بهر حال اين آقاي دمين لي كه تا شش ماه پيش هيچكس نمي شناختش حالا دراي رحمت روش باز شد.. داشتم تو اينترنت نگاه مي كردم ديدم اسمش تو ويكي پديا هم رفته ...
.

اگرچه بنظرم استرالياييا بد سليقگي كردن كه اينو انتخاب كردن چون كساي ديگه بهتر از اون هم بودن.... مثل بابي كه يك ماه پيش از دور مسابقه رفت بيرون ......اون محشر بود و واقعاً سبك منحصربه فردي داشت.. از وقتي كه اون رفت بيرون من ديگه اين برنامه رو نگاه نكردم ... حتي ديشب هم كه فينال بود نديدم و عوضش رفتم يك پينگ پنگ توپ زدم
.
خواستيد خبراي مربوط به دمين لي را ببينيد يا راجع بهش بخونيد اينجا و اينجا رو كليك كنيد

Saturday, November 18, 2006

كجاي دنيا

اين خبر رو بخونيد بعد ببينيد كجاي دنيا واستاديد.............. من يكي كه خيلي اوضاعم خرابه. لطفاً به القاب و اين چيزاش هم كار نداشته باشين.. فقط عظمت كاري كه انجام شده رو بسنجين... اينجا پنج تا جوجه اردك رو ماموراي آتش نشاني از زير پل يك جوب نجات ميدن يك روز تو بوقه تمام خبرگزارياي دنياس... به تفاوتا هم فكر كنين.... درسته كه پوست آدما رنگ و وارنگه ولي روح آدما كه يك رنگه

Thursday, November 16, 2006

فقر


خانم زاهدي عكس بالا رو واسه من فرستادن كه واقعاً قشنگه و منو برد به زمانهاي قديم. حيفم اومد كه اين شعر پابلو نرودا را با اين عكس همراه نكنم كه فكر كنم اين عكس را واسه اين شعر كشيدن يا اين شعر رو واسه اين عكس سرودن
.
تو نمي خواهي
!تو ترسيده اي از فقر
.
تو نمي خواهي
قدم در خيابان بگذاري با كفش هاي كهنه
و به خانه بازگردي با همان پيراهن
.
!محبوب من
ما آنگونه كه ثروتمندان مي گويند
نگون بختي را دوست نداريم
.
،ما آنرا
چون دندان پوسيده
كه تا به امروز زخم بر قلب انسان زده
مي كنيم و بيرون مي افكنيم
.
اما نمي خواهم وحشت كني
اگر به خاطر من فقر به كلبه تو بيايد
اگر فقر كفش بلورين تو را با خود ببرد، بگذار همه چيز را با خود ببرد
اما خنده ات را نه كه نان زندگاني است
.
اگر نمي تواني اجاره را بپردازي
با قلبي پر غرور به دنبال كار برو
و بياد داشته باش ، عشق من! كه من با توام
.
ما با همديگر بزرگترين ثروتي هستيم كه بر روي زمين انباشته است
.
هوا را از من بگير
خنده را نه
كه نان زندگاني است

Wednesday, November 15, 2006

يوسف اسلام

فكر مي كنم بيشتر شماها يوسف اسلام ( يا همون كت استيونس) رو مي شناسين . خواننده معروف دهه هفتاد كه يكهو قاط زد و مسلمون شد و خوشبختانه هنوز هم مسلمونه..... اول اين موزيك ويديو بنام قطار صلح رو ازش ببينين بعداً راجع بهش با هاتون صحبت مي كنم
.

خدا

خدای تعالی در عالم آشکارست و عالم پنهان و در ذهن است. اما مردم کورند و عالم را آشکار و خدا را در ذهن می بينند
ابن عربي

Saturday, November 11, 2006

كلمه

انجيل يوحنّا با اين كلمات تابناك آغاز مي شود: در آغاز كلمه بود، كلمه با خدا بود و كلمه خود خدا بود. و آنگاه با واژگاني مهيج به اوج خود مي رسد: پس كلمه انسان شد و در ميان ما سكنت گزيد
.
تفاوت حيوان با انسان در كلام و كلمه است. و بسياري از ما از تاثير كلام بر ذهن ، جسم و روحممان مطلع نيستيم. " امروز رفتم بالاي يك درخت توت تو سيدني ،‌از اون درختاي توت زيبا. يك توت كندم گذاشتم تو دهنم... اووووم ..... ترش بود و خوشمزه .. .مزه اش مثل توتاي باغاي ونك بود ......از اونايي كه ترشي اش از جنس مزه لواشكهاي دماونده،از اون مزه هايي كه آدم دوست داره تمام روز تو دهنش بمونه ............"...شما با خوندن جمله قبل ناخود آگاه چند تا ايماژ تو ذهنتون نقش بست و بطور غير ارادي دهنتون آب افتاد. ديديد كلام چقدر رو بدن تاثير داره...... بخاطر همينه تو انجيل اومده كه كلمه خود خدا بود
.
نمي خوام بحث رو زياد پيچيده اش كنم ولي هر كلمه يك بسامدي هم داره . تركيب يكسري كلمات در كنار هم مي تونه به فواصل دور هم سفر كنه . چرا الم ،‌ يس يا همون حروف مقطعه از رموز قرآن هستش؟ كلمه و كلام خيلي مهمه ....... بخاطر همين تاثيرش هستش كه دعا هاي يك سري آدما از سقف خونشون بالاتر نمي ره مال بعضيا تا آسمون هم ميرسه ... اصلاٌ بحث ذكر مسلمونا و مانترا هنديا هم بخاطر همينه .... اول با زبون بيان ميشه و بعد به تكرار، قلب اونو بيان ميكنه . هر نفسي كه فرو ميرود ممد حيات و بقيش رو هم كه ميدونيد
.
كلمه تاثيرات عجيب و غريبي رو آدما داره . بخاطر همينه كه تا تو حرف بزني كمتر كسي كارت داره ولي وقتي كه مي نويسي قضايا فرق ميكنه... چند وقت پيش من يك مطلبي رو مي خوندم راجع به تاثير كلمات روي آب . رو يك ليوان آب كلمه محبت رو نوشته بودن و بعد از چند روز از كريستالاي آب عكس گرفته بودند همشون خوشگل شده بودن و روي يك ليوان آب ديگه كلمه نفرت رو نوشته بودن و بعد از عكسبرداري ، كريستالا بد تركيب و بد ريخت شده بودن ... مقاله رو يه جا تو كامپيوترم گذاشتم هر كي خواست بگه تا پيداش كنم واسش بفرستم
.
بخاطر همين چيزاس كه شنيدن يك كلمه محبت آميزكله صبح، ‌ما ها رو تا شب شارژ ميكنه و بهمين ترتيب خلقمون با شنيدن يك كلمه بد تا شب تلخ .

ماها بايد ياد بگيريم كه چه جوري با هم حرف بزنيم و هر چي كه به ذهنمون ميرسه رو به زبون نياريم... بخاطر همينه كه دو تا دهن خدا به ما نداده عوضش دو تا گوش داده.... دو بشنو و يكي بيش نگو... آدما اونجوري كه حرف ميزنن همونجوري هم فكر ميكنن . آدم حرفا رو بايد تو ذهنش قبل از حرف زدن نشخوار كنه ...... تا مرد سخن نگفته باشد عيب و هنرش نهفته باشد ....... تاثير كلمه رو آدم بحث خيلي عميقيه و ميشه كلي راجع به اون نوشت.... ماها خيلي خوبه كه به تقليد از خارجيا كه موقع انگليسي حرف زدن روزي
Beautiful و Fantastic هشتاد بار ميگيم
ياد بگيريم همونا رو هم موقع حرف زدن فارسي با هموطنانمون هم بكار ببريم
.
خوب حرف زدن نتيجه خوب فكر كردن هستش كه‌ به مرور تاثيراتش رو تو زندگيتون هم مي تونين ميبينيد. موقعي كه به مدتهاي زياد خوب حرف بزنيد ، به مرور كلامتون نفوذ پيدا مي كنه
.

لطفاً چاك دهنتون روهم نكشيد و هر چي خواستيد نثار طرف كنيد...... سعي نكنيد كه كسي رو با حرفاتون بجــــــــــزونيد كه كار زياد مهمي نكرديد........ ساده ترين كارا تو اين دنيا خراب كردنه
.
خيلي فرقه بين دو جمله من بد هستم با من خوب نيستم اگرچه دوتاشون يك معني رو ميدن

Thursday, November 09, 2006

معاش

گفت: اي ابراهيم ادهم چه مي كني در كار معاش؟ ابراهيم ادهم گفت: اگر چيزي رسد شكر كنم و اگر نرسد صبر كنم. شفيق گفت: سگان بلخ هم اين كنند ،‌كه چون يابند مراعات كنند و دنبال جنبانند و اگر نيابند صبر كنند. ابراهيم گفت: پس شما چه گونه كني؟
.
گفت : اگر ما را چيزي رسد ايثار كنيم و اگر نرسد شكر كنيم
تذكره الاولياء در ذكر ابو علي شفيق

Sunday, November 05, 2006

غم و شادماني

نميدونم چرا اينجوريه ولي در مجموع ميزان غم و غصه هاي زندگي بيشتر از خوشي هاشه . واسه يك لحظه راجع به اين چيزي كه گفتم فكر كنيد..... اگه بخواهيم بشينيم و يك فهرست از لحظات خوش زندگيمون تهيه كنيم شايد 20 تا موضوع زوركي بشه ولي فهرست مصيبت هاي زندگي خيلي بيشتره . فقط ميشه توي همين يك هفته پيش 20 تا موضوع غم آلود فهرست كرد
.
غم و شادي تو زندگي آدما زياد به موقعيت جغرافيايي هم ربط مستقيم نداره. يعني اين نيست كه اگه يكي پاشه بياد استراليا زندگي كنه خيلي خوشه و يكي اگه تو ايران باشه خوش نيست. احمقانه است كه اگه كسي فكر كنه تغيير مكان صددرصد باعث تبديل غم به شادي ميشه. 2 ماه اولش خوشي بعدش چي؟ بازم همون مصيبتي كه بودي هستي
.
خود آدم زياد غم و غصه نداره....... بيشتر غم و غصه از جانب كساني به آدم سرازير ميشه كه بيشتر دوسشون داريم..... هر چي بيشتر كسي رو دوست داشته باشيم ، بيشتر غصه دارش ميشيم... مثلاٌ وقتي مادر آدم مريض ميشه ماها بيشتر از خودش ناراحتش هستيم
.
يك موضوع ديگه اينه كه عموماً غم و غصه و ناراحتي خيلي كشدار هستش و تاثيراتش ماهها و سالها تو ذهن مي مونه ولي شادي خيلي گذراست. زود مياد و زود ميره
.
البته بايد ياد گرفت كه چطور ميشه فتيله شادماني زندگي رو رو يك خورده بالا كشيد.. مهمترين كار مهرباني كردن و تبادل محبت هستش.. درسته كه بعضي آدما با ناراحت كردن ديگران خودشون رو شاد ميكنن ولي اين يك جور بيماريه... در كل مبناي شادماني بايد دو طرفه باشه ... بايد لبخند زد و لبخند تحويل گرفت
.
بعنوان يك اصل ما بيشتر از جانب كساني صدمه مي خوريم كه به ما نزديكترند... بخاطر همين بايد خودمون رو بيشتر در مقابل نزديكانمون مراقبت كنيم.. اين نكته خيلي ظريفي هستش،‌ اگه دور و برتون رو نگاه كنين كلي از آدما رو ميبينين كه از خودشون هيچ اراده اي ندارن و ماماني هستن يا بابايي.. هر چي مامانشون بگه اونو قبول دارن و وقتي كه واسه خودشون زندگي ميكنن هيچ استقلالي ندارن و همش متكي به ديگرانند
.
غم و غصه و شادي يك جور حالت ذهني هستند كه آدما ميتونن بدست خودشون اون رو بوجود بيارن........شما ميتونين هر روز بخاطر چيزاي مختلف خودتون رو غصه دار نشون بدين و بالعكس شادمان... اين وسط مديتيشن از اون چيزاست كه ميتونه شما رو شادمان كنه.. حتماً هر چند وقت يكبار انجامش بديد اثراتش رو تو كيفيت زندگيتون خيلي زود مي بينيد

Saturday, November 04, 2006

شعر شبانه


ببخشيد هي ميايد سر مي زنيد مي بينيد تو وبلاگ خبري نيست ........ راستش چند وقته نوشتنم نمي ياد ...مدتي اين وبلاگم تاخير شد .........اوه اوه شعر نوشتنم اومد ................. خزعبلات شاعرانه امشب رو بخونيد
.
الا اي هموطن هر جا كه هستي
يه خورده وول بخور الحق كه ماستي

همش نق ميزني دائم تو دعوا
به اين و اون پري بسكتباليستي ؟

نه پابندي به تهرون نه به سيدني
نه مسلم نه كريسچن،‌ماركسيستي؟

به اينجا اومدي از اونجا ميگي
يه خرده فكر بكن آخر كه هستي ؟

به هنگام اذان، دست در وضويي
همون شب به چه جيني وه چه ماستي

به دنبال يه دسته پول مفتي
عزيزم كار بكن چلاق كه نيستي

تو روم لبخند بر لبهات نشسته
به پشت سر زني خنجر دو دستي

همش حرفاي منفي نك و ناله
تو پشت پا زدن الحق كه بيستي

نه تركي نه بلوچي فارس نيستي
هم كه بلد نيستي كه هستي؟Aussie


عزيز هموطن خيلي باحالي
زجا برخيز چون در خواب هستي

منم خوابم مياد رفتم بخسبم
عجب شعري نوشتم دستي دستي

Wednesday, November 01, 2006

حيف

واقعاً ناراحت شدم اين خبر رو خوندم

روحانی

من عاشق داستان كوتاه كوتاهم . اينو چند سال پيش نوشتم . گفتم بزارم اينجا بخونيد تا با فضاي ذهني آدمايي كه تو ايران زندگي ميكنن آشنا شين

گریه نکن، نخند و فقط بيندیش." اين جمله اسپینوزا سعید رو ول نمیکرد. از وقتی که این جمله رو شنیده بود انگار تو دلش رخت می شستن و همش در حال فکر کردن بود. دیگه همه حرفارو دست و پا بسته قبول نمیکرد. یه خورده فکر و بعدش نشخوار افکار؛ در آخر هم به تناقض عجیبی می رسید و یهو وحشت سر تاپاشو فرا می گرفت و سئوالاتی بی پاسخ که مدام پشت سر هم تو ذهنش نقش می بست

مثه روزهای دیگه صبح که از خونه بیرون اومد به درخت سلامی کرد و درخت نیز مثه همیشه بدون هیچ عکس العملی مستقیم به چشماش خیره شد. " واسه چی درختا نمی تونن خودکشی کنن؟" این سئوالی بود که سعید پس از شنیدن اون جمله لعنتی اسپینوزا هر روز از درخت می پرسید و درخت هم واسه جواب دادن ناز می کرد و طفره می رفت
.
اونور خیابون نگاه سعید به پیرزنی افتاد که با یه دست زنبیلی پر از میوه های رنگارنگ و نه چندان مرغوب رو از سنگینی خش خش کنان به زمین می کشید و با دست دیگه اش، کپه ای از نونای لواش رو زیر بغل زده بود . بیچاره پیرزن با این حال و روزِش دو لبه چادرشو سفت به دندون گرفته بود. سعید یهو تو ذهنش روزای تازه عروسی پیرزن رو تصور کرد که با همین دندونا ،البته نه مصنوعیش، لبای مرد ایده آلشو محکم ولی نه گزنده گاز می گرفت. اما حالا همین دندونا ،شاید از خوف افتادن تو آتیش جهنم و یا بخاطر ترس از حرف در آوردن همسایه ها، آنچنان چادر رو بلعیده بودند که اگه می چلوندیش به اندازه یه قاشق چایی خوری عصاره آب دهن ازش می گرفتی. سعید پیرزن رو می شناخت . اون از شرم و واسه حفظ آبروش صبحای زود به میدون میوه و تره بار می رفت و میوهای لک دار مغازه ها رو با قیمت ارزون می خرید و گاهی هم ،بدور از چشم دیگرون، از میان ته مونده های میوه هایی که دور می ریختن ، اونایی که قابل استفاده بود رو سوا میکرد و به خونه می آورد

سعید بسمت پیرزن رفت، سلامی کرد و زنبیلو و نونا رو از دستش گرفت. پیرزن زود با یه دستش چادروشو جمع و جور کرد و با دست دیگش موهای حنا گذاشتشو زیر روسری سیاهش مخفی کرد . برای سعید بار زیاد سنگینی نبود و وقتی که به دم خونه پیرزن رسید، دعای " الهی عاقبت به خیر شی " بدرقه ادامه راه سعید شد. سعید هم مثه دفعه های پیش به جمله عاقبت به خیر شدن پیرزن اندیشید. بعدش این فکر از ذهنش گذشت که اگه واقعیت رو بهش بگه که تو قرآن اومده زنی که از زیبایی بیفته نیازی به پوشوندن موهاش نداره با چه عکس العملی از جانب پیرزن مواجه می شه. یه بار سعید وقتی که حاج خانوم با یه دست محسن، داداش کوچیکشو بغل کرده بود و با دست دیگه اش چادرشو سفت گرفته بود بهش گفته بود که تو هیچ جای اسلام نیومده که دست یه زن باید اسیرِ گرفتن چادر باشه و عملاٌ از کار بیفته. و چشمتون روز بد نبینه که گفتن همانا و قهر یک ماهه حاج خانوم نیز همان

سعید به این افکار شیطانی لعنتی فرستاد و قدم زنان به سمت ایستگاه مترو براه افتاد. وقتی که سوار مترو شد انبوهی از زنا و مردا تو هم می لولیدن و هر کدومشون سعی می کردن تا فضایی را مال خود کنن تا راحت باشن. البته بعضی از مردای بدجنس هم بدشون نمیومد از آب گل آلود ماهی بگیرن و از روی چادر یا مانتو واسه چند لحظه هم که شده به تن عرق کرده خانوما بچسبن تا دق و دلی نبود جمشید سابق و بوستان رازی کنونی رو سر زنا و دخترای بدبخت تو مترو در بیارن. یهو سعید یاد یکی از داستانای کازانتزاکیس افتاد که توش یه کشیش در مراسم به خاک سپاری یه فاحشه شرکت میکنه و وقتی که اهالی روستا به این کار اعتراض می کنن کشیش در جوابشون میگه که ما باید به این زن احترام بزاریم چون اگه اون نبود خواهرا و مادرای ما از دست مردا در امان نبودن. سعید استغفرالهی فرستاد و از خیر فکر کردن به این موضوع گذشت

بعد نگاهش به دختر وپسری افتاد که گوشه ای از قطار گرم صحبت و گپ زدن بودن. از تو چشمای اونا برق عشقی بیرون میزد و اونقدر غرق خوشی بودن که سعید از دیدن اونا غبطه به کارهای نکرده جوونیش خورد و بعد ناگهان به کلمه ارتباط اندیشید.بنظرش می اومد که اون تو قطار تنها کسیه که هیچکس به سمتش نمیاد! و به چرایی ارتباط نداشتنش با جامعه فکر کرد و به این نتیجه رسید وقتی که شنودی در مقابل گفتن وجود نداشته باشه بطور منطقی یه جای کار می لنگه و ارتباطی نیز وجود نداره. تو همین حالی که این فکرا از ذهنش می گذشت صدای خنده اون دو تا جوون توجه ها رو به خودش جلب کرد. بعدش یهو یه مرد ریشو، خپل و با پیشونی ورقلمبیده راهشو از میون جمعیتی که سرپا واستاده بودن وا کرد و به سمت دختر و پسر رفت. وقتی که بهشون رسید بدون اینکه به دختره نگاهی بکنه با دست چپش، شروع کرد انگشتر عقیق دست راستشو به بازی گرفتن و با قیافه ای تهدید آمیز حرفایی رو به پسر گفت. پسر هیچ جوابی نداد و فقط شنید. چند لحظه بعد، چهره پسر و دختر مثه یه تیکه کاغذ که از دهن گاو درآورده باشن مچاله شد

سعید وقتی که به ایستگاه هفت تیر رسید از قطار پیاده شد و نمونه عینی و نه آزمایشگاهی فرضیه ارتباطش را در رفتار مرد ریشو مشاهده کرد. هنگامی که از پله های ایستگاه بالا می اومد از خودش پرسید : مگه نمی گن محدوده آزادی آدما تا اونجاست که محدوده آزادی دیگری شروع بشه، خب، واقعاٌ محدوده آزادی اون دخترو پسره تا کجا بود ؟ حتماٌ واسه پسره در شرایط کنونی تعریف آزادی برابر بود با یک بعلاوه آنچه گفته نشده! و باز اندیشید و تو یه لحظه به دریافت شگفت آوری رسید که زندگی وسط آدمایی که با اونا یه زبون مشترک داره ولی در عین حال هیچ زبون مشترکی با اونا نداره چقدر سخته! اصلاٌ متکلم وحده بودن در زمانی جذابیت داره که مخاطبی وجود داشته باشه و اگه مخاطبی نبود ......... یهو احساس تنهایی عجیبی بهش دست داد و یاد هبوط حضرت آدم افتاد. "من چه گناهی داشتم که بخاطر هوس یکی دیگه از بهشت رونده بشم؟"سئوال معترضه ای بود که سعید از خدا پرسید

چند قدمی نزدیک به اداره بود که گربه ای از درخت بالا رفت. سعید ایستاد و به بالا رفتن گربه از درخت اندیشید. ناگهان پرده ها از پیش چشماش کنار رفت و در زیر درخت، در یک لحظه به روشنگری رسید و زیر لب گفت: درختی از گربه پایین آمد

پا که به درب ورودی اداره گذاشت ساعت 30/8 دقیقه صبح بود . قبل از اینکه تو اتاقش بیاد به منشیش، سید کاظم ، گفت که همه قرارا رو لغو کنه . پشت میز کارش که نشست زیر لب ابیات پایانی شعر عروسک کوکی فروغ رو که هفته پیش واسه اولین بار خونده بود زمزمه کرد و براش کلی عجیب بنظر اومد که با یه بار خوندن، چطور اونو به یاد می آره

می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت

" آه من بسیار خوشبختم"

بعد سرشو رو دستاش روی میز کارش گذاشت و چشماشو بست. دیگه نمی اندیشید و در فضای سبک عجیبی غوطه ور بود . چند ساعتی گذشت و ناگهان حضور دستی را روی شانه اش حس کرد : " حاجاقا از وقت نماز گذشته . نمازگزارا همه منتظر شمان که بیاین نماز رو اقامه کنین."

سعید از جا بلند شد و همچون پیرزن، عبایش را در دست راست و عمامه اش را در دست چپ به زیر بغل گرفت و از اداره بیرون اومد