Wednesday, July 15, 2009

Greatness

The greatness comes not when things go always good for you. But the greatness comes when you're really tested, when you take some knocks, some disappointments, when sadness comes. Because only if you've been in the deepest valley , can you ever know how magnificent it is to be on the highest mountain.

Richarad Nixon

Saturday, July 04, 2009

انار

صد دانه یاقوت ... دسته به دسته
با نظم و ترتیب ... یک جا نشسته
هر دانه ای هست ... خوش رنگ و رخشان
.قلب سفیدی ... در سینه آن
یاقوتها را ... پیچیده با هم
در پوششی نرم ... پروردگارم
هم ترش و شیرین ... هم آبدار است
سرخ است و زیبا ... نامش انار است
.
یادش بخیر . این شعر از مصطفی رحماندوست بود. نمی دونم کلاس چندوم بودم که اینو خوندیم ولی الان که بیاد می آرمش می بینم واقعاً شعر قشنگی هستش
.
خواستم بگم که تا اونجا که میتونین انار بخورین. ما تو این باغچه خونمون چند تا درخت انار داریم ، البته انارهای کوچیک و ترش هستش که ما دخل همشون رو در آوردیم. گویا اینجا کسی این انارها رو نمی خوره.





تو سیدنی، انار نسبت به میوه های دیگه ،خیلی گرون تره. فکر کنم که از آمریکا میارن. البته همه جا ندارن. ما اینجا یک مغازه میوه فروشی هست که صاحبش عرب زبانه. فقط من دیدم که اون داره و کیلویی هشت ، نه دلار میفروشه.




انار میوه پر رمز و رازی هستش. خواص درمانی زیادی داره. . در کتب مقدس از اون اسم بردن . برخی از گیاه شناسان انار را از گیاهان بومی ایران می دونند که از ایران به کشورهای دیگه رفته.
.
در قرآن سه بار از انار در سوره انعام و الرحمن بهش اشاره شده و گفته شده که میوه بهشتی هستش. برخی معتقدند کسی اگر چهل روز انار رو ناشتا بخوره دلش جلا پیدا می کنه و روشن می شه
.
در اساطیر درخت انار درخت جاودانگی است و در آیین مزدیسنا، انار از درختان مینوی و از عناصر مقدس و خجسته هستش
.
این همه رو گفتم که اگه انار دیدید بخرید و صفا کنید و بخورید که خیلی میوه خوبی هستش... انار با گلپر! آخ جون ..نگو که دلم لک زد و دهنم آب افتاد

Thursday, July 02, 2009

تواضع

.
.
عکسی که مشاهده می کنین اثر " اومرون" به اسم" دوباره پر کردن" هستش. قشنگه ، مگه نه؟
.
بنظر من تواضع ، اوج عظمت یک انسانه و من فکر میکنم ،هر چقدر که یک فرد بیشتر " خاکی " باشه، نشون میده که از روح بزرگتری برخورداره.
.
نقل می کنن که یک روز یک عرب بیابانگرد به قصد دیدن پیغمبر وارد مسجد می شه . وقتی پیغمبر رو می بینه ، ناگهان هیبت پیغمبر اون رو میگیره و به وقت حرف زدن بدنش شروع به لرزیدن می کنه یا به نقلی دیگر لکنت زبان می گیره. در این وقت پیغمبر جلو میاد و مرد رو در آغوش می گیره و می گه:" برادر! بر خودت آسان بگیر و راحت باش. من پادشاه نیستم . من پسر همان زنی هستم که چون شما غذای ساده و مانده می خورد ومن هنوز با دستان خودم شیر از بز می دوشم"ک