Thursday, November 30, 2006

عملگي

آقا عملگي هم عالمي داره ها كه ما نمي دونستيم
.
كلي با خودم كلنجار رفتم كه اين مطلب رو امروز بنويسم يا نه.......... هزاران تصوير تو ذهنم نقش بسته بود از پيامد ها و حرف و حديث هاي اين نوشتار ولي آخرش گفتم مي نويسم به دو دليل اولش اينكه دوستاي ايرانيم كه اين وب لاگ رو ميخونن بدونن كه زندگي ايرانيا تو خارج خيلي سخت تر از اون چيزيه كه فكر ميكنن، ‌چون هر چي بهشون ميگي كه بابا اينجا سخته پول در بياري فكر مي كنن دلت نميخاد كه اونا بيان اينجا دوم اينكه اين تجربيات رو بايد مكتوب كرد چون يه بخشي از زندگيته... دزدي كه نكردي رفتي عملگي . دارم ميخندمو مي نويسم در حالي كه بدنم از سنگيني كار فيزيكي درد مي كنه و انگشتاي دستم از زمختي عين دستاي اورانگوتان شده
.
الان فكر كنم 7 ماه شدم اومدم اينجا و هنوز كار درست حسابي پيدا نكردم . الحمدالله اينجا اصلاً كار واسه ترجمه يافت نمي شود و در ثاني گويا نسوان ايراني مقيم سيدني روزنه هارو براي ورود تازه واردين در تجارت ديلماجي بستن. با نوشتن هم كه خرجت در نمياد و كار كردن خر و خوردن يابوست.از طرف ديگه اگرچه استادم به من هفته گذشته اجازه داد كه برم از راه درمان پول در بيارم ولي بنده همچين اجازه اي به خودم تا حالا ندادم و اميدوارم كه ندم ... خلاصه آقا جان فهميديم پيگيري پيدا كردن كارهاي روشنفكرانه فايده نداره و خواستيم به خدا ثابت كنيم كه آقا ما هم اهل حاليم و رفتيم سراغ عملگي. بدبختي فيزيكمون هم به اين كار نمي خورد و سر عملم ( كه يك مهندس ژنتيك بود) كلي به من مي خنديد. منم مي گفتم كه بابا من تو عمرم از خودكار سنگين تر بلند نكرده بودم واي به حال سيمان و خاك و اين حرفا.چشمتون روز بد نبينه بيش از 30 بار 5 طبقه ساختمون را با كلي نخاله بالا پايين كردم .
.
البته خودم ميدونم كرم داشتم كه امروز رفتم سر اين كار عملگي. ميخواستم يه خرده اين خود لعنتي را بشكنم . چشمم حاج خانم دور، مخزن توالت فرنگي مستعمل را هم از 5 طبقه ساختمان بردم پايين. اين دوست مهندس ژنتيكمون هم زحمت كشيد كاسه توالت را خودش برد و نذاشت من اين كار بكنم . فكر كنم چند تا مقاله ام رو قبلاً خونده بود و نخواست بيشتر از اين خويشتن روشنفكري ام از خويشتن فيزيكي ام خجالت بكشه
.
واسه اينكه يك خرده كلاسم رو حفظ كنم اين عكسام رو كه تو بي بي سي امشب كار شده ببينين
.
در هر صورت وقتي اومدم خونه رفتم يه دوش گرفتم... موهام از خاك و خل مثه دسته جارو شده بود. بعدش مثه جنازه افتادم رو تخت و تقريباً از خستگي بيهوش شدم.
.
الان ساعت 3 نصفه شب هستش و بايد صبح ساعت 6.15 بلند شم و برم سر كار با سر عمله جان فارغ التحصيل مهندس ژنتيك
.
بيخود نيست كه تو قرآن مهاجرت بر جهاد مقدم تره.......... جهاد يك بار ميكني و ميميري ولي تو مهاجرت هي ميميري و هي زنده ميشي
.
اوضاع احوال خوبه نگران نباشين

Wednesday, November 29, 2006

بهرام


اين آقايي كه عكسش رو ملاحظه مي فرماييد بهرامه كه دست بر قضا من شانس داشتم كه برادرشون باشم.ايشون هم انيماتوريست هستش و هم كاريكاتوريست. تو ايران آقا بهرام رو بخاطر انيميشن ميشناسن و تو دنيا واسه كاريكاتور. بي بي سي يه مصاحبه مفصل ازش كار كرده كه گفتم شايد دوست داشته باشين ببينين. پارتي بازي و اينا... نه بابا اولش نمي دونستن برادر منه ولي بعدش فهميدن.. اينجا رو كليك كنيد و حالشو ببريد. لينكش هم اينه

http://www.bbc.co.uk/persian/iran/story/2006/11/061130_shr-ba-gnext-cartoonist.shtml

Monday, November 27, 2006

Australian Idol

واسه اون دوستايي كه تو استراليا نيستن ميگم كه
Australian Idol
يه برنامه تلويزيوني هستش كه كارش معرفي استعدادهاي ناشناخته تو موسيقي هستش.. ميرن شهر هاي مختلف ، جوونايي كه فكر ميكنن صداشون خوبه ميان جلوي داورا آواز مي خونن و اگر صداشون خوب بود انتخاب ميشن و همينجوري با هم مسابقه ميدن تا آخر يكي برنده ميشه
.
من تازگيا ديدم كه تو زمينه رقص هم همين زمينه فراهمه ...بنظرم كار خيلي جالبيه كه جوونا بطور مساوي ميتونن تو زمينه اي كه استعداد دارن معرفي شن... چيزي كه تو ايران ما اصلاً همچين چيزي نيست....... كلي جوونا تو زمينه هاي هنري و يا چيزاي ديگه استعداد دارن ولي هيچوقت نميتونن اونو نشون بدن و اينقدر اين استعدادا خاك ميخوره كه مي پوسه و از بين ميره

امسال يك ايرلندي شد بهترين و اين خيلي موضوع جالبيه كه يك كسي كه هنوز شهروند استراليا هم نيست ميشه صنم موسيقي استراليا........ اين موضوع نشون ميده كه چقدر آدماي اينجا بدون غرض يا پيشداوري راي ميدن... اگه همين مسابقه تو ايران بود و تو فينال يك طرف ايراني بود و طرف ديگه مثلاً مايكل جكسون بود ولي نه با مليت آمريكايي ولي افغاني ،‌ عمراً اگه مايكل برنده مسابقه ميشد........ چرا؟ چون طرف مال كشور افغانستان هستش ....... ولي اينجا پاي فينال يك طرف ايرلندي بود طرف ديگه استراليايي ..... اينجا ايرلنديه توسط آراي مردم بهترين انتخاب شد...... اگه ايران بود همه خائن و وطن فروش بودن چون به يه خارجي راي دادن.
..

بهر حال اين آقاي دمين لي كه تا شش ماه پيش هيچكس نمي شناختش حالا دراي رحمت روش باز شد.. داشتم تو اينترنت نگاه مي كردم ديدم اسمش تو ويكي پديا هم رفته ...
.

اگرچه بنظرم استرالياييا بد سليقگي كردن كه اينو انتخاب كردن چون كساي ديگه بهتر از اون هم بودن.... مثل بابي كه يك ماه پيش از دور مسابقه رفت بيرون ......اون محشر بود و واقعاً سبك منحصربه فردي داشت.. از وقتي كه اون رفت بيرون من ديگه اين برنامه رو نگاه نكردم ... حتي ديشب هم كه فينال بود نديدم و عوضش رفتم يك پينگ پنگ توپ زدم
.
خواستيد خبراي مربوط به دمين لي را ببينيد يا راجع بهش بخونيد اينجا و اينجا رو كليك كنيد

Saturday, November 18, 2006

كجاي دنيا

اين خبر رو بخونيد بعد ببينيد كجاي دنيا واستاديد.............. من يكي كه خيلي اوضاعم خرابه. لطفاً به القاب و اين چيزاش هم كار نداشته باشين.. فقط عظمت كاري كه انجام شده رو بسنجين... اينجا پنج تا جوجه اردك رو ماموراي آتش نشاني از زير پل يك جوب نجات ميدن يك روز تو بوقه تمام خبرگزارياي دنياس... به تفاوتا هم فكر كنين.... درسته كه پوست آدما رنگ و وارنگه ولي روح آدما كه يك رنگه

Thursday, November 16, 2006

فقر


خانم زاهدي عكس بالا رو واسه من فرستادن كه واقعاً قشنگه و منو برد به زمانهاي قديم. حيفم اومد كه اين شعر پابلو نرودا را با اين عكس همراه نكنم كه فكر كنم اين عكس را واسه اين شعر كشيدن يا اين شعر رو واسه اين عكس سرودن
.
تو نمي خواهي
!تو ترسيده اي از فقر
.
تو نمي خواهي
قدم در خيابان بگذاري با كفش هاي كهنه
و به خانه بازگردي با همان پيراهن
.
!محبوب من
ما آنگونه كه ثروتمندان مي گويند
نگون بختي را دوست نداريم
.
،ما آنرا
چون دندان پوسيده
كه تا به امروز زخم بر قلب انسان زده
مي كنيم و بيرون مي افكنيم
.
اما نمي خواهم وحشت كني
اگر به خاطر من فقر به كلبه تو بيايد
اگر فقر كفش بلورين تو را با خود ببرد، بگذار همه چيز را با خود ببرد
اما خنده ات را نه كه نان زندگاني است
.
اگر نمي تواني اجاره را بپردازي
با قلبي پر غرور به دنبال كار برو
و بياد داشته باش ، عشق من! كه من با توام
.
ما با همديگر بزرگترين ثروتي هستيم كه بر روي زمين انباشته است
.
هوا را از من بگير
خنده را نه
كه نان زندگاني است

Wednesday, November 15, 2006

يوسف اسلام

فكر مي كنم بيشتر شماها يوسف اسلام ( يا همون كت استيونس) رو مي شناسين . خواننده معروف دهه هفتاد كه يكهو قاط زد و مسلمون شد و خوشبختانه هنوز هم مسلمونه..... اول اين موزيك ويديو بنام قطار صلح رو ازش ببينين بعداً راجع بهش با هاتون صحبت مي كنم
.

خدا

خدای تعالی در عالم آشکارست و عالم پنهان و در ذهن است. اما مردم کورند و عالم را آشکار و خدا را در ذهن می بينند
ابن عربي

Saturday, November 11, 2006

كلمه

انجيل يوحنّا با اين كلمات تابناك آغاز مي شود: در آغاز كلمه بود، كلمه با خدا بود و كلمه خود خدا بود. و آنگاه با واژگاني مهيج به اوج خود مي رسد: پس كلمه انسان شد و در ميان ما سكنت گزيد
.
تفاوت حيوان با انسان در كلام و كلمه است. و بسياري از ما از تاثير كلام بر ذهن ، جسم و روحممان مطلع نيستيم. " امروز رفتم بالاي يك درخت توت تو سيدني ،‌از اون درختاي توت زيبا. يك توت كندم گذاشتم تو دهنم... اووووم ..... ترش بود و خوشمزه .. .مزه اش مثل توتاي باغاي ونك بود ......از اونايي كه ترشي اش از جنس مزه لواشكهاي دماونده،از اون مزه هايي كه آدم دوست داره تمام روز تو دهنش بمونه ............"...شما با خوندن جمله قبل ناخود آگاه چند تا ايماژ تو ذهنتون نقش بست و بطور غير ارادي دهنتون آب افتاد. ديديد كلام چقدر رو بدن تاثير داره...... بخاطر همينه تو انجيل اومده كه كلمه خود خدا بود
.
نمي خوام بحث رو زياد پيچيده اش كنم ولي هر كلمه يك بسامدي هم داره . تركيب يكسري كلمات در كنار هم مي تونه به فواصل دور هم سفر كنه . چرا الم ،‌ يس يا همون حروف مقطعه از رموز قرآن هستش؟ كلمه و كلام خيلي مهمه ....... بخاطر همين تاثيرش هستش كه دعا هاي يك سري آدما از سقف خونشون بالاتر نمي ره مال بعضيا تا آسمون هم ميرسه ... اصلاٌ بحث ذكر مسلمونا و مانترا هنديا هم بخاطر همينه .... اول با زبون بيان ميشه و بعد به تكرار، قلب اونو بيان ميكنه . هر نفسي كه فرو ميرود ممد حيات و بقيش رو هم كه ميدونيد
.
كلمه تاثيرات عجيب و غريبي رو آدما داره . بخاطر همينه كه تا تو حرف بزني كمتر كسي كارت داره ولي وقتي كه مي نويسي قضايا فرق ميكنه... چند وقت پيش من يك مطلبي رو مي خوندم راجع به تاثير كلمات روي آب . رو يك ليوان آب كلمه محبت رو نوشته بودن و بعد از چند روز از كريستالاي آب عكس گرفته بودند همشون خوشگل شده بودن و روي يك ليوان آب ديگه كلمه نفرت رو نوشته بودن و بعد از عكسبرداري ، كريستالا بد تركيب و بد ريخت شده بودن ... مقاله رو يه جا تو كامپيوترم گذاشتم هر كي خواست بگه تا پيداش كنم واسش بفرستم
.
بخاطر همين چيزاس كه شنيدن يك كلمه محبت آميزكله صبح، ‌ما ها رو تا شب شارژ ميكنه و بهمين ترتيب خلقمون با شنيدن يك كلمه بد تا شب تلخ .

ماها بايد ياد بگيريم كه چه جوري با هم حرف بزنيم و هر چي كه به ذهنمون ميرسه رو به زبون نياريم... بخاطر همينه كه دو تا دهن خدا به ما نداده عوضش دو تا گوش داده.... دو بشنو و يكي بيش نگو... آدما اونجوري كه حرف ميزنن همونجوري هم فكر ميكنن . آدم حرفا رو بايد تو ذهنش قبل از حرف زدن نشخوار كنه ...... تا مرد سخن نگفته باشد عيب و هنرش نهفته باشد ....... تاثير كلمه رو آدم بحث خيلي عميقيه و ميشه كلي راجع به اون نوشت.... ماها خيلي خوبه كه به تقليد از خارجيا كه موقع انگليسي حرف زدن روزي
Beautiful و Fantastic هشتاد بار ميگيم
ياد بگيريم همونا رو هم موقع حرف زدن فارسي با هموطنانمون هم بكار ببريم
.
خوب حرف زدن نتيجه خوب فكر كردن هستش كه‌ به مرور تاثيراتش رو تو زندگيتون هم مي تونين ميبينيد. موقعي كه به مدتهاي زياد خوب حرف بزنيد ، به مرور كلامتون نفوذ پيدا مي كنه
.

لطفاً چاك دهنتون روهم نكشيد و هر چي خواستيد نثار طرف كنيد...... سعي نكنيد كه كسي رو با حرفاتون بجــــــــــزونيد كه كار زياد مهمي نكرديد........ ساده ترين كارا تو اين دنيا خراب كردنه
.
خيلي فرقه بين دو جمله من بد هستم با من خوب نيستم اگرچه دوتاشون يك معني رو ميدن

Thursday, November 09, 2006

معاش

گفت: اي ابراهيم ادهم چه مي كني در كار معاش؟ ابراهيم ادهم گفت: اگر چيزي رسد شكر كنم و اگر نرسد صبر كنم. شفيق گفت: سگان بلخ هم اين كنند ،‌كه چون يابند مراعات كنند و دنبال جنبانند و اگر نيابند صبر كنند. ابراهيم گفت: پس شما چه گونه كني؟
.
گفت : اگر ما را چيزي رسد ايثار كنيم و اگر نرسد شكر كنيم
تذكره الاولياء در ذكر ابو علي شفيق

Sunday, November 05, 2006

غم و شادماني

نميدونم چرا اينجوريه ولي در مجموع ميزان غم و غصه هاي زندگي بيشتر از خوشي هاشه . واسه يك لحظه راجع به اين چيزي كه گفتم فكر كنيد..... اگه بخواهيم بشينيم و يك فهرست از لحظات خوش زندگيمون تهيه كنيم شايد 20 تا موضوع زوركي بشه ولي فهرست مصيبت هاي زندگي خيلي بيشتره . فقط ميشه توي همين يك هفته پيش 20 تا موضوع غم آلود فهرست كرد
.
غم و شادي تو زندگي آدما زياد به موقعيت جغرافيايي هم ربط مستقيم نداره. يعني اين نيست كه اگه يكي پاشه بياد استراليا زندگي كنه خيلي خوشه و يكي اگه تو ايران باشه خوش نيست. احمقانه است كه اگه كسي فكر كنه تغيير مكان صددرصد باعث تبديل غم به شادي ميشه. 2 ماه اولش خوشي بعدش چي؟ بازم همون مصيبتي كه بودي هستي
.
خود آدم زياد غم و غصه نداره....... بيشتر غم و غصه از جانب كساني به آدم سرازير ميشه كه بيشتر دوسشون داريم..... هر چي بيشتر كسي رو دوست داشته باشيم ، بيشتر غصه دارش ميشيم... مثلاٌ وقتي مادر آدم مريض ميشه ماها بيشتر از خودش ناراحتش هستيم
.
يك موضوع ديگه اينه كه عموماً غم و غصه و ناراحتي خيلي كشدار هستش و تاثيراتش ماهها و سالها تو ذهن مي مونه ولي شادي خيلي گذراست. زود مياد و زود ميره
.
البته بايد ياد گرفت كه چطور ميشه فتيله شادماني زندگي رو رو يك خورده بالا كشيد.. مهمترين كار مهرباني كردن و تبادل محبت هستش.. درسته كه بعضي آدما با ناراحت كردن ديگران خودشون رو شاد ميكنن ولي اين يك جور بيماريه... در كل مبناي شادماني بايد دو طرفه باشه ... بايد لبخند زد و لبخند تحويل گرفت
.
بعنوان يك اصل ما بيشتر از جانب كساني صدمه مي خوريم كه به ما نزديكترند... بخاطر همين بايد خودمون رو بيشتر در مقابل نزديكانمون مراقبت كنيم.. اين نكته خيلي ظريفي هستش،‌ اگه دور و برتون رو نگاه كنين كلي از آدما رو ميبينين كه از خودشون هيچ اراده اي ندارن و ماماني هستن يا بابايي.. هر چي مامانشون بگه اونو قبول دارن و وقتي كه واسه خودشون زندگي ميكنن هيچ استقلالي ندارن و همش متكي به ديگرانند
.
غم و غصه و شادي يك جور حالت ذهني هستند كه آدما ميتونن بدست خودشون اون رو بوجود بيارن........شما ميتونين هر روز بخاطر چيزاي مختلف خودتون رو غصه دار نشون بدين و بالعكس شادمان... اين وسط مديتيشن از اون چيزاست كه ميتونه شما رو شادمان كنه.. حتماً هر چند وقت يكبار انجامش بديد اثراتش رو تو كيفيت زندگيتون خيلي زود مي بينيد

Saturday, November 04, 2006

شعر شبانه


ببخشيد هي ميايد سر مي زنيد مي بينيد تو وبلاگ خبري نيست ........ راستش چند وقته نوشتنم نمي ياد ...مدتي اين وبلاگم تاخير شد .........اوه اوه شعر نوشتنم اومد ................. خزعبلات شاعرانه امشب رو بخونيد
.
الا اي هموطن هر جا كه هستي
يه خورده وول بخور الحق كه ماستي

همش نق ميزني دائم تو دعوا
به اين و اون پري بسكتباليستي ؟

نه پابندي به تهرون نه به سيدني
نه مسلم نه كريسچن،‌ماركسيستي؟

به اينجا اومدي از اونجا ميگي
يه خرده فكر بكن آخر كه هستي ؟

به هنگام اذان، دست در وضويي
همون شب به چه جيني وه چه ماستي

به دنبال يه دسته پول مفتي
عزيزم كار بكن چلاق كه نيستي

تو روم لبخند بر لبهات نشسته
به پشت سر زني خنجر دو دستي

همش حرفاي منفي نك و ناله
تو پشت پا زدن الحق كه بيستي

نه تركي نه بلوچي فارس نيستي
هم كه بلد نيستي كه هستي؟Aussie


عزيز هموطن خيلي باحالي
زجا برخيز چون در خواب هستي

منم خوابم مياد رفتم بخسبم
عجب شعري نوشتم دستي دستي

Wednesday, November 01, 2006

حيف

واقعاً ناراحت شدم اين خبر رو خوندم

روحانی

من عاشق داستان كوتاه كوتاهم . اينو چند سال پيش نوشتم . گفتم بزارم اينجا بخونيد تا با فضاي ذهني آدمايي كه تو ايران زندگي ميكنن آشنا شين

گریه نکن، نخند و فقط بيندیش." اين جمله اسپینوزا سعید رو ول نمیکرد. از وقتی که این جمله رو شنیده بود انگار تو دلش رخت می شستن و همش در حال فکر کردن بود. دیگه همه حرفارو دست و پا بسته قبول نمیکرد. یه خورده فکر و بعدش نشخوار افکار؛ در آخر هم به تناقض عجیبی می رسید و یهو وحشت سر تاپاشو فرا می گرفت و سئوالاتی بی پاسخ که مدام پشت سر هم تو ذهنش نقش می بست

مثه روزهای دیگه صبح که از خونه بیرون اومد به درخت سلامی کرد و درخت نیز مثه همیشه بدون هیچ عکس العملی مستقیم به چشماش خیره شد. " واسه چی درختا نمی تونن خودکشی کنن؟" این سئوالی بود که سعید پس از شنیدن اون جمله لعنتی اسپینوزا هر روز از درخت می پرسید و درخت هم واسه جواب دادن ناز می کرد و طفره می رفت
.
اونور خیابون نگاه سعید به پیرزنی افتاد که با یه دست زنبیلی پر از میوه های رنگارنگ و نه چندان مرغوب رو از سنگینی خش خش کنان به زمین می کشید و با دست دیگه اش، کپه ای از نونای لواش رو زیر بغل زده بود . بیچاره پیرزن با این حال و روزِش دو لبه چادرشو سفت به دندون گرفته بود. سعید یهو تو ذهنش روزای تازه عروسی پیرزن رو تصور کرد که با همین دندونا ،البته نه مصنوعیش، لبای مرد ایده آلشو محکم ولی نه گزنده گاز می گرفت. اما حالا همین دندونا ،شاید از خوف افتادن تو آتیش جهنم و یا بخاطر ترس از حرف در آوردن همسایه ها، آنچنان چادر رو بلعیده بودند که اگه می چلوندیش به اندازه یه قاشق چایی خوری عصاره آب دهن ازش می گرفتی. سعید پیرزن رو می شناخت . اون از شرم و واسه حفظ آبروش صبحای زود به میدون میوه و تره بار می رفت و میوهای لک دار مغازه ها رو با قیمت ارزون می خرید و گاهی هم ،بدور از چشم دیگرون، از میان ته مونده های میوه هایی که دور می ریختن ، اونایی که قابل استفاده بود رو سوا میکرد و به خونه می آورد

سعید بسمت پیرزن رفت، سلامی کرد و زنبیلو و نونا رو از دستش گرفت. پیرزن زود با یه دستش چادروشو جمع و جور کرد و با دست دیگش موهای حنا گذاشتشو زیر روسری سیاهش مخفی کرد . برای سعید بار زیاد سنگینی نبود و وقتی که به دم خونه پیرزن رسید، دعای " الهی عاقبت به خیر شی " بدرقه ادامه راه سعید شد. سعید هم مثه دفعه های پیش به جمله عاقبت به خیر شدن پیرزن اندیشید. بعدش این فکر از ذهنش گذشت که اگه واقعیت رو بهش بگه که تو قرآن اومده زنی که از زیبایی بیفته نیازی به پوشوندن موهاش نداره با چه عکس العملی از جانب پیرزن مواجه می شه. یه بار سعید وقتی که حاج خانوم با یه دست محسن، داداش کوچیکشو بغل کرده بود و با دست دیگه اش چادرشو سفت گرفته بود بهش گفته بود که تو هیچ جای اسلام نیومده که دست یه زن باید اسیرِ گرفتن چادر باشه و عملاٌ از کار بیفته. و چشمتون روز بد نبینه که گفتن همانا و قهر یک ماهه حاج خانوم نیز همان

سعید به این افکار شیطانی لعنتی فرستاد و قدم زنان به سمت ایستگاه مترو براه افتاد. وقتی که سوار مترو شد انبوهی از زنا و مردا تو هم می لولیدن و هر کدومشون سعی می کردن تا فضایی را مال خود کنن تا راحت باشن. البته بعضی از مردای بدجنس هم بدشون نمیومد از آب گل آلود ماهی بگیرن و از روی چادر یا مانتو واسه چند لحظه هم که شده به تن عرق کرده خانوما بچسبن تا دق و دلی نبود جمشید سابق و بوستان رازی کنونی رو سر زنا و دخترای بدبخت تو مترو در بیارن. یهو سعید یاد یکی از داستانای کازانتزاکیس افتاد که توش یه کشیش در مراسم به خاک سپاری یه فاحشه شرکت میکنه و وقتی که اهالی روستا به این کار اعتراض می کنن کشیش در جوابشون میگه که ما باید به این زن احترام بزاریم چون اگه اون نبود خواهرا و مادرای ما از دست مردا در امان نبودن. سعید استغفرالهی فرستاد و از خیر فکر کردن به این موضوع گذشت

بعد نگاهش به دختر وپسری افتاد که گوشه ای از قطار گرم صحبت و گپ زدن بودن. از تو چشمای اونا برق عشقی بیرون میزد و اونقدر غرق خوشی بودن که سعید از دیدن اونا غبطه به کارهای نکرده جوونیش خورد و بعد ناگهان به کلمه ارتباط اندیشید.بنظرش می اومد که اون تو قطار تنها کسیه که هیچکس به سمتش نمیاد! و به چرایی ارتباط نداشتنش با جامعه فکر کرد و به این نتیجه رسید وقتی که شنودی در مقابل گفتن وجود نداشته باشه بطور منطقی یه جای کار می لنگه و ارتباطی نیز وجود نداره. تو همین حالی که این فکرا از ذهنش می گذشت صدای خنده اون دو تا جوون توجه ها رو به خودش جلب کرد. بعدش یهو یه مرد ریشو، خپل و با پیشونی ورقلمبیده راهشو از میون جمعیتی که سرپا واستاده بودن وا کرد و به سمت دختر و پسر رفت. وقتی که بهشون رسید بدون اینکه به دختره نگاهی بکنه با دست چپش، شروع کرد انگشتر عقیق دست راستشو به بازی گرفتن و با قیافه ای تهدید آمیز حرفایی رو به پسر گفت. پسر هیچ جوابی نداد و فقط شنید. چند لحظه بعد، چهره پسر و دختر مثه یه تیکه کاغذ که از دهن گاو درآورده باشن مچاله شد

سعید وقتی که به ایستگاه هفت تیر رسید از قطار پیاده شد و نمونه عینی و نه آزمایشگاهی فرضیه ارتباطش را در رفتار مرد ریشو مشاهده کرد. هنگامی که از پله های ایستگاه بالا می اومد از خودش پرسید : مگه نمی گن محدوده آزادی آدما تا اونجاست که محدوده آزادی دیگری شروع بشه، خب، واقعاٌ محدوده آزادی اون دخترو پسره تا کجا بود ؟ حتماٌ واسه پسره در شرایط کنونی تعریف آزادی برابر بود با یک بعلاوه آنچه گفته نشده! و باز اندیشید و تو یه لحظه به دریافت شگفت آوری رسید که زندگی وسط آدمایی که با اونا یه زبون مشترک داره ولی در عین حال هیچ زبون مشترکی با اونا نداره چقدر سخته! اصلاٌ متکلم وحده بودن در زمانی جذابیت داره که مخاطبی وجود داشته باشه و اگه مخاطبی نبود ......... یهو احساس تنهایی عجیبی بهش دست داد و یاد هبوط حضرت آدم افتاد. "من چه گناهی داشتم که بخاطر هوس یکی دیگه از بهشت رونده بشم؟"سئوال معترضه ای بود که سعید از خدا پرسید

چند قدمی نزدیک به اداره بود که گربه ای از درخت بالا رفت. سعید ایستاد و به بالا رفتن گربه از درخت اندیشید. ناگهان پرده ها از پیش چشماش کنار رفت و در زیر درخت، در یک لحظه به روشنگری رسید و زیر لب گفت: درختی از گربه پایین آمد

پا که به درب ورودی اداره گذاشت ساعت 30/8 دقیقه صبح بود . قبل از اینکه تو اتاقش بیاد به منشیش، سید کاظم ، گفت که همه قرارا رو لغو کنه . پشت میز کارش که نشست زیر لب ابیات پایانی شعر عروسک کوکی فروغ رو که هفته پیش واسه اولین بار خونده بود زمزمه کرد و براش کلی عجیب بنظر اومد که با یه بار خوندن، چطور اونو به یاد می آره

می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت

" آه من بسیار خوشبختم"

بعد سرشو رو دستاش روی میز کارش گذاشت و چشماشو بست. دیگه نمی اندیشید و در فضای سبک عجیبی غوطه ور بود . چند ساعتی گذشت و ناگهان حضور دستی را روی شانه اش حس کرد : " حاجاقا از وقت نماز گذشته . نمازگزارا همه منتظر شمان که بیاین نماز رو اقامه کنین."

سعید از جا بلند شد و همچون پیرزن، عبایش را در دست راست و عمامه اش را در دست چپ به زیر بغل گرفت و از اداره بیرون اومد